آی بی خیر آسمان! باران نمی گیرد چرا؟
سر - زمین خشک من- سامان نمی گیرد چرا؟
هرچه را دیده نوشته عشق، در تقدیر من
این کرام الکاتبین، آُسان نمی گیردچرا؟
سالها با این بلای جان -اجل- هم صحبتم
می رود،می آید؛ اما جان نمی گیرد چرا؟
مستی من «بی حد »است؛ این رامگر قاضی نگقت؟
پس مجازاتم دگر پایان نمی گیرد چرا؟
از هوای شهر دلگیر است انسان،مانده ام
ازهوای « خود » دل انسان نمی گیرد چرا؟