دنیای بی باران
از پا درت میآورد یک روز
چتری فراهم کن!
::
عزیز خاطر تو
به چاه نفت رسیدهست و
بر نمیگردد
به فکر پیرهن تازه باش، یعقوبم!
::
به کاری نمیآید این کادرهای مرتّب
من آن تخته سنگم
که افتاده از کوه
شبیه همین لحظه عکاسیام کن!
::
دستی برای باغ
از آستین ابر نیامد برون، ولی
امضای ارّه
پای تمام درختهاست!
::
وگرچند
تماشاگری نیست تنهاییات را
ترا غم مبادا
که تنهایی عشق زیباست
خدا نیز تنهاست.
::
برف میخواهم
زیر این سقف فرو افتاده در ظلمت
ردّ پاهایت هنوز اینجاست
مثل یک نفرین بی پایان.
::
تَرَک خورده دیوار
تَرَک خورده آیینه تا ژرفنایش
درین رخنه انگار
غریو فرو مُرده گردبادی است.
::
خبر ـ تازه یا کهنهاش ـ
هیچ فرقی ندارد
همان زخمهای همیشه
همان کینههای قدیمی
بشر چیست؟
مشقی است خونین
که آموزگارش کلاغ است.
::
میهمانی تمام است
فصل لبخند پایان گرفته
خواندنیهای بد میرسد پوشه پوشه
بمبها، خوشه خوشه!
::
تاریخ را به یاد نمیآوَرَد کسی
تنها همین دو صفحه تقویم
تنها همین دو سینی شربت
خون از گلوی چاک تو بر خاک همچنان.
::
و سال های سال
کوچیده انگاری
از جیب ما دریا
از جان ما باران
کودک نبودن، چیز غمگینی است.
::
تو نیستی اینجا
دارد خودش را می خورَد باران
این ابرها را با چه کس آیا؟
::
به حال چه کس گریه باید؟
تو زخمی
من افتاده از پا
جهان، دست در جیب.
زمین، تیربارانِ قهر است؛ فرسنگ فرسنگ.
::
به تماشای چه میآیی تو؟
نه ازین گنگتر آوازی هست
نه گره کورتر از این که منم!
::
نه، این قصه هم قصهای نیست
نگاه آنچنان ریشه در شک
دروغ آنچنان پشت در پشت
که آیینهها هم
جوابی ندارند جز مشت!
::
اسب ها را نشمار
از سواران فرو ریخته بر خاک نپرس
تیر از آینه ها میبارد.
::
پرنده بودنِ آدم، هزینه هم دارد
برای هر پر او: سنگی
برای هر نُت آواز او: قفسی
جهان به شیطنتی کودکانه میماند
که مهربانی او، رنگ کینه هم دارد.
::
شیطان، درست گفت:
داری به اشتباهِ خودت سنگ می زنی!