مجيد زماني اصل، سلام!
مي دانم الان كه اين را مي خواني
كنار بساط كتاب هايت
در فلكه 24 اهواز نشسته اي
و با لوركا و نزار قباني حرف مي زني.
مجيد! تو سير نمي شوي از شعر هاي لوركا؟
مي دانم هيچ فرقی نكرده اي
هنوز هم شعرهايت را
روي پاكت سيگار مي نويسي
و در لاي كتابي قايم مي كني.
كاش آرش زنده بود
تا آنها را براي روزنامه ای مي فرستاد.
مي دانم هنوز هم نه موبايل داري
نه فندكي براي سيگارت.
باور كن گاهي به همين سادگي و نجابت جنوبي ات
حسوديم مي شود.
راستي هنوز هم بر سر ماه
كلاه كجي از ابر مي گذاري؟
آرش مي گفت:
شب ها، فرشتگاني از سمت ابديت مي آيند
و پاره هاي شعر تو را
براي تبرك به آسمان مي برند.
مجيد!
سيگارت را روشن كن!
مي خواهم از تنهايي آرش،
در قطعه 14 بهشت آباد بگويم،
از مزار آسماني اش
كه قبله گاه پروانه هاست
و زايرانش از آن سوی رنگین کمان مي آيند.
انگشتان سياه جوهري اش يادت هست كه
هميشه بوي شعرهاي سپيد مي داد.
مي داني!
دل آرش كه يك جا بند نمي شود
بايد تا حالا با مهدي رستگار و نعيم موسوي
چند شب شعر راه انداخته باشد
و از بس شيطنت می کند
حتما تا حالا چند بار اسم من و تو را
در بين شاعران مرده صدا كرده است!!!
حق با تو ست!
اين روزها
ديگر كسي براي شعر، تره هم خرد نمي كند
ناشران ارث جدشان را برای چاپ یک کتاب می طلبند.
اين روزها
كسي دستي بر سر یتیمی شعر نمي كشد.
مجيد!
اغراق نمی کنم،
هميشه طراوت شگفتي دارد
موج كلامت!
كلامي كه رنج پابرهنگان جهاني را
بر دوش مي كشد.
مهرباني ات را از ما دريغ نكن . همين.