امروز عصر، سري به فيلم شعرخواني شاعران در ديدار رهبري طي سالهاي اخير زدم؛ غزلي از سعيد بيابانكي خلوتم را باراني كرد. شعري براي شهداي غواص؛ با يكديگر مرورش مي كنيم:
ميان خاک سر از آسمان در آورديم
چقدر قمري بي آشيان در آورديم
وجب وجب تن اين خاک مرده را کنديم
چقدر خاطره ي نيمه جان در آورديم
چقدر چفيه و پوتين و مهر و انگشتر
چقدر آينه و شمعدان در آورديم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آورديم
به زير خاک به خاکستري رضا بوديم
عجيب بود که آتشفشان در آورديم
به حيرتيم که اي خاک پير با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آورديم
چقدر خيره به دنبال ارغوان گشتيم
زخاک تيره ولي استخوان در آورديم
شما حماسه سروديد و ما به نام شما
فقط ترانه سروديم - نان در آورديم -
براي اين که بگوييم با شما بوديم
چقدر از خودمان داستان در آورديم
به بازي اش نگرفتند و ما چه بازي ها
براي اين سر بي خانمان در آورديم
و آب هاي جهان تا از آسياب افتاد
قلم به دست شديم و زبان در آورديم