مامان من یک اسب خوش حال است
در روستایی پُر گُل و آباد
او می دود در دشت های سبز
هر جا بخواهد می رود آزاد
او راه رفتن را به من آموخت
یا فرق بین یونجه و شبدر
هر روز در گردش به من می گفت
هی چیزهای تازه و بهتر
پشت سر او می دوم آرام
توی خیالم بال و پَر دارم
هر دَم سوالی تازه می پرسم
چون فکرهایی توی سر دارم