آسمانی بدون اورانوس - داستان نوجوان

19 دی 1394 | 645 | 0

این مطلب در تاریخ شنبه, 19 دی,1394 در وبلاگ سعیده اصلاحی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

داستان نوجوان :

آسمانی بدون اورانوس

نوشته ی سعیده اصلاحی

 

هول هولکی از همکلاسی هایش خداحافظی کرد و از مدرسه بیرون زد.تمام طول

پیاده رو را دوید ،به ایستگاه  بی آرتی که رسید پرید توی اتوبوس...

دل توی دلش نبود حتی یادش رفت کارت بلیط را روی کارتخوان بگذارد.

جملات دیشب " اورانوس " در ذهنش رژه می رفتند...

در ایستگاه ششم پیاده شد ، دوان دوان از عرض خیابان گذشت و با سرعت به

مجتمع مسکونی " صدف " رسید.

همینکه در ورودی آپارتمان را باز کرد " فریدون " را رو به روی خودش دید که

با لبخندی محو و خیره خیره نگاهش می کرد و از سیگار لای انگشتانش ، دود

خفه کننده ای تمام راهرو را پر کرده بود.

با نفرت رو برگرداند و بعد با سرعت پله ها را دو تا یکی بالا رفت .

پشت سرش صدای خشن اورا شنید که می گفت : "بهت سلام یاد ندادن دختر حاجی ؟ "

خواست بایستد و جواب بدهد اما یاد این ضرب المثل افتاد که : " جواب ابلهان

خاموشی ست ."

به واحد خودشان که رسید کلید را با عجله در قفل چرخاند و وارد هال شد.

طبق معمول، او بود و خانه و تنهایی .

به سمت اتاق خودش رفت ، کیف مدرسه اش را پرت کرد گوشه ی اتاق ،خم شد

و دگمه ی کیس را فشار داد و با هیجان ،پشت مانیتور نشست...

برای روشن شدن چراغ چهارم " مودم " لحظه شماری می کرد.

بالاخره وارد اینترنت شد. آدرس اتاق گقتگو را وارد کرد و همینکه صفحه ی

مورد نظر باز شد بدون معطلی یک سلام عاشقانه به مجمع عمومی فرستاد

و منتظر ماند.لحظاتی بعد همین که سیستم  ورودش را به سایر کاربران اطلاع

داد " پی ام " پشت " پی ام " روی صفحه باز شد.

اما او منتظر ورود " اورانوس " بود.لیست کاربران را چک کرد ... دوست

ناشناس اش هنوز نیامده بود. او خسته و گرسنه بود، کلی تکلیف برای فردا داشت

در ضمن باید در مورد موضوع پیشنهادی پژوهش دانش آموزی نیز تحقیقی را

تهیه و به دبیر مربوطه ارایه می داد.

اما هیچکدام از این موضوعات  برایش کشش و جاذبه ی گفتگو با " اورانوس "

 را نداشتند. با بی حوصلگی لیست را دوباره زیر و رو کرد ...خبری نبود.

به ساعت زیر مانیتور نگاه کرد؛ سه ساعت فرصت داشت تا با خیال آسوده با

دوستش گفت و گو کند.

مادرش ساعت  پنج خسته و کوفته از اداره  به منزل بر می گشت  و با وجود

خستگی بسیار، دوباره مشغول کار در منزل می شد.

شمیم محکم روی میز کوبید  و با عصبانیت غرید : " کجایی پس ؟ اه..."

یک هفته از اولین روز ورودش به اتاق گفتگو و آشنایی با " اورانوس "

 می گذشت...

 

****

 

...آن روز در حیاط مدرسه ، مثل همه ی زنگ تفریح ها ، بچه ها  مشغول جنب  

 وجوش بودند که ناگهان صدای وحشتناکی همه را از جا پراند.

پنجره های کلاس سوم در طبقه ی بالا  به هم خورد و یک کیف  به سمت

حیاط پرتاب شد. بعد صدای مشاجره ی شدید دو دختر در همه جا پیچید.

عده ای زدند زیر خنده ، چند نفر دویدند به سمت کیف ، بعضی ها هم به دنبال

خانم ناظم و مامورین انتظامات مدرسه، راه افتادند سمت طبقه ی دوم...

صدای زنگ باعث شد کمی از به هم ریختگی ظاهری اوضاع کاسته شودو

بچه ها در صف هایشان ماجرا را تجزیه و تحلیل کنند.

همینکه صف شمیم و دوستانش به کلاس رسید ؛ گفتگوها اوج گرفت و " آذر "

از ته صف داد زد : " بچه ها یکی می خواس خودشو بندازه پایین  ولی گفت

بذار اول کیفمو بندازم اگه دردش نیومد خودمم میندازم ! "

همه خندیدند و " کیانا " گفت : " ای بسوزه پدر عاشقی ! " و صدای خنده ها

کشدار تر شد.

ناگهان " رستمی " مبصر کلاس محکم به در کوبید و همه را ساکت کرد  و

و گفت : " من فهمیدم چه خبره .. ساکت می شینید بگم ؟ " و بعد در سکوتی

نسبی گفت : " به گزارش خبرگزاری " نسیم  !" از کلاس بغلی مون یکی از

طرفین دعوا می خواسته دوس پسر چتی اون یکی رو لو بده که کار به زد و

 خورد کشیده و قاتل فقط تونسته کیف رو پرت کنه نه همکلاسی شو، از این جهت

بسیار خرسندیم که قتلی صورت نگرفته  و همه صحیح و سالم ان !

خب دوستان وسیله ی ایاب و ذهاب به دفتر مدرسه آماده اس هرکس اطلاعات

بیشتر میخواد به اونجا مراجعه کنه!"

خنده و همهمه در هم آمیخت ، شمیم از آذر پرسید : "  دوس پسر چتری

دیگه چیه ؟ " آذر که از خنده ریسه رفته بود بلند بلند داد زد : " یکی بیاد

به این گلابی بگه چتری نه چتی ! "

وباز رستمی با لحنی آمیخته به طنز و جدی گفت : " خدمت بچه مثبت کلاس

عرض شود چت اتاقی ست برای گفتگودر فضای مجازی اینترنت و چنانچه

در گوگل سرچ بفرمایید آدرس اتاق مورد نظر را دریافت خواهید کرد. "

آن روز موقع خداحافظی ،آذر کاغذ کوچکی به شمیم داد که در آن آدرس یک

چت نوشته شده بود و گفت : " اگه دوس داشتی برو ببین چه خبره ؟ اما حواست

جمع باشه ، اطلاعات غلط بده شناسایی نشی فهمیدی ؟ "

... عصرهمان روز وقتی شمیم به خانه رسید مثل همیشه غذایش را گذاشت روی  

 گازتا گرم شود، در این فاصله وضو گرفت و به نماز ایستاد بعد با آرامش

 غذایش راخورد ، آشپزخانه را مرتب کرد و رفت سراغ درس و تکالیفش.

ساعت سه در حالی که از نوشتن خسته شده بودخمیازه ای کشید و به فکر

ماجرای پرتاب کیف افتاد. ناگهان از جا پرید ؛ به طرف جالباسی رفت ، آدرس

چت را از جیب مانتویش بیرون آورد، کیس و مودم را روشن کرد و پس از

اتصال ،آدرس را بالای صفحه نوشت.صفحه ای باز شد.باید نام و جنسیتش را

می نوشت.یاد حرف آذر افتاد و به جای اسم خودش نوشت : " گلپری ".

و دگمه ی ورود را زد: واای چه خبر بود؟ 156 کاربر در حال گفتگو بودند،

بعضی ها هم در جواب یکدیگرشکلک های خنده دار ارسال می کردند. بعضی ها

هم جملات نامربوط می گفتند... اخم روی پیشانی شمیم نشست.

ناگهان پنجره ای باز شد و کسی به نام " اورانوس " نوشت : " ملکه ی قلب من

می شی گلپری ؟"

شمیم در جواب دادن تردید داشت اما بالاخره دست برد روی  دگمه ی کیبورد و

نوشت : " سلام ، شما ؟ "  و این اولین مکالمه ی شمیم و اورانوس بود.

شمیم از خودش چیز زیادی نگفت اما فهمید که : اورانوس ، پسری ست با قد

186 ، وزن 80 ، بدنساز ، دانشجوی ترم 5 مهندسی عمران ، ساکن شهرک

غرب تهران و....

جملات عاشقانه و افسونگر او را مجذوب خود کرده بود ، آنقدر که فراموش کرد

مادرش تا ساعتی دیگر خسته از راه می رسد و باید برایش چای تازه دم درست

کند... فراموش کرد درس هایش را نیمه کاره رها کرده و فردا امتحان میان ترم

دارد... فراموش کرد دروغ ، شروع تمام خطاهای بزرگ است...

چند روز گذشت ...شمیم با دوست مجازی  و ناشناس اش دنیایی داشت. سرکلاس

مدام به فکر حرفهای شب قبل او بود ...لحظه به لحظه منتظر بود ساعت مدرسه

 به پایان برسد و او به اورانوس نزدیک و نزدیک تر شود.

چند روز به بهانه ی دل درد و سردرد از رفتن به کلاس زبان خودداری کرد

نمراتش افت کرده بود و از بس به صفحه ی مانیتور خیره شده بود چشمهایش

میسوخت و نمی توانست سر کلاس ، یاد داشتها را دقیق و مرتب بنویسد.

"اورانوس " برایش دنیایی رنگارنگ و جذاب بود..چشمه ای لبریز از آب خنک

اما شور که هر جرعه از آن تشنه و تشنه ترش می کرد...

وقتی جملات عاشقانه ی  "اورانوس " ته کشید و حس کرد قلب کوچک دخترک

ناشناس را تسخیر کرده است با او قرار ملاقات گذاشت. شمیم به هیچ وجه قصد

برقراری رابطه نداشت اما می خواست فقط برای یکبار پسری را که در دلش

آشیان ساخته  از دور ببیند.

در روز مورد نظر، همراه مادر به راه افتاد ؛ پایین پله ها دوباره  "فریدون"

سرتاسر سیاهپوش جلوی راهشان سبز شد  و سلام کش داری تقدیمشان کرد.

شمیم زیر لب غر زد : " وای از دست این پسر علاف خانوم ناظری "

مادر لبش را گزید و گفت : " زشته مادر  واسه چی غیبت می کنی ؟

چی کار داره بهت بنده ی خدا ؟ "

شمیم با عصبانیت بیشتر ادامه داد :" واسه اینکه بی ادبه... بی نزاکته..

همش سیگار به دست وامیسته جلوی راه و سرتاپاتو با چشاش وجب می کنه،

 به من می گفت ...." و بقیه ی حرفش را خورد.

مادر با نگرانی پرسید : " بهت چی گفت ؟ هان ؟ بگو چی گفت بهت ؟"

شمیم زیر لب گفت : " هیچی... گفت بهت سلام یاد ندادن ؟"

مادر آهی کشید و نالید : " امون از اعتیاد ...فکر می کنی خانوم ناظری

بدبخت واسه چی تو این سن این همه پیر و داغون شده ؟ خب از غصه ی

همین بچه اس دیگه... خدا می دونه بچه ی بد ، بدترین عذاب واسه پدر و مادره"

بعد آرام تر ادامه داد : " حالا کجا با این دوستت قرار داری ؟ "

شمیم هیجان زده شد و گفت : " پارک سعادت ...همین خیابون بالایی...

خواستم تنها بیام و مزاحم شما نشم ولی شما قبول نکردید مامان "

مادر آرام آرام گره دل تنگش را باز کرد و گفت : "  عزیز دلم ، دخترم

می خوام ازت یه چیزی بپرسم  بهم راستشو می گی ؟ "

شمیم که دلش از شور و شوق لبریز بود گفت : " بله مامان ، معلومه "

و مادر با صدایی بغض آلود ادامه داد : " چی می خواستی که فراهم نکردم برات ؟"

شمیم جا خورد.... و صدای دردمندانه ی مادر در گوشش زنگ زد : " ده ساله

که هم پدرتم هم مادرت ...هرچی خواستی ، هرچی گفتی ، گفتم : چشم

گفتی : کلاس فلان و فلان ، گفتم : چشم

گفتی : گوشی همراه ، گفتم : چشم

گفتی رایانه ، گفتم : چشم

منت سرت نمیزارم ، وظیفه مه اما همه  یه وظیفه ای دارن ؛میخوام درس بخونی

واسه خودت کسی بشی ، نگن بابا نداشت ، به جایی نرسید..." و بی صدا

بغض اش را فرو خورد، با گوشه ی چادر اشکش را پاک کرد و ادامه داد  :

"چندمین باره تو این ماه از مدرسه بهم زنگ زدن که: درس نمی خونی...

تکلیف نمی نویسی ...بی دقت و سر به هوا شدی..آخه مشکلت چیه مادر؟

شمیم آنقدر محو و مست بود که التماس تلخ مادر را نمی شنید فقط با غمی

ساختگی گفت : "هیچی به خدا یه کم دلم تنگه.... تنهام... حوصله ام سر میره..."

و چشم دواند به این سو و آن سوی پارک.

مادر خسته و آزرده روی نیمکت نشست و به اطلسی های حاشیه ی پارک خیره

ماند.

شمیم بیقرار بود،نمی توانست روی نیمکت بنشیند ومنتظر بود " اورانوس " را

در آسمان خیالش تماشا کند. گفته بود : با لباس یکدست مشکی خواهد آمد و

شاخه ای گل سرخ در دست.

پارک از رهگذران  پر و خالی می شد اما از جوان مشکی پوش گل سرخ به

دست خبری نبود.

نیم ساعت گذشت ، شمیم با ناامیدی نگاهی دوباره به لابه لای درختان  کاج

و سرو انداخت...که ناگهان سایه ای مشکی پوش از دور در قاب چشمش نشست.

به سختی هیجانش را از مادر پنهان کرد و به او خیره ماند.

بعد به بهانه ی تشنگی برخاست ؛ با هر قدم قلبش محکم تر می کوبید و

فاصله اش   با " اورانوس "کم تر و کم تر می شد.

جوان دستهایش را از پشت در هم قفل کرده بود و شاخه ای گل سرخ در دست

داشت.برخلاف تصور شمیم ، چقدر لاغر و استخوانی بود و به این سو و آن سو

نگاه می کرد، ناگهان سرچرخاند و نیم رخش نمایان شد.

آتشی که در وجود شمیم برپا شده بود ناخودآگاه یخ بست ، سرما سراسر وجود

ملتهبش را فرا گرفت و ناباورانه دوباره دقت کرد ...نه.. باور نمی کرد

اما خودش بود...

چیزی شبیه شیشه در سینه اش شکست. دیگر " اورانوس " در آسمان نگاهش

نابود شده بود و پارک با همه ی سرسبزی و زیبایی اش در نگاه شمیم  بیابانی

بود گمشده در شب و شن... و او مثل مسافری که هیچوقت به مقصد نمی رسید.

پیش مادر برگشت و سردرد و خستگی

 را بهانه کرد وگله مند از نیامدن دوستش با مادر به سمت خانه به راه افتاد.

آنشب تا دیر وقت  اشک مثل گدازه های مذاب از چشمهایش فوران کرد .

 

 

****

 

صبح وقتی بی حوصله و آشفته از در آپارتمان بیرون آمد... دوباره اورا دید

با لباس یکدست مشکی و سیگاری که روزگار همه را به آتش کشیده بود...

هرگز گمان نمی کرد که " اورانوس " افسانه ای اش ، پسر علاف خانوم ناظری

باشد.

... باید بر می گشت و تمام پل های شکسته را از نو میساخت.

در همین افکار غوطه ور بود که خود را در اتوبوس دید؛ خواست کارت بلیط

را روی دستگاه کارت خوان بگذارد که برگه ی مچاله شده ای در جیبش پیدا کرد

آدرس چت بود...آدرس مردابی که داشت امروز و فردایش را بی صدا و

 به سرعت  در خود فرو می برد...

 کارت را زد و روی تنها صندلی خالی نشست ، چشمش به آیات روی شیشه های

ایستگاه بی آر تی   افتاد :

" آیا انسان نمی داند که او را می بینیم ؟ "

" خود را به دست خویش به هلاکت نیفکنید "

" او بسیار آمرزنده و توبه پذیر است "

شمیم بدون معطلی پنجره را باز کرد ؛ کاغذ مچاله را بیرون انداخت و نفسی

عمیق کشید...

انگار به آرامشی آبی رسیده بود، حالا دلش می خواست به جای سیاره ی تاریک

 و یخ بسته ی " اورانوس " ، " نور  خدا " در آسمان خیالش بدرخشد ..

 دلش می خواست برای همیشه " ونوس " منظومه ی شمسی مادرش باشد...

 مدرسه اولین ایستگاه خودسازی بود...

 

*******************************  پایان

 

 

نوشته ی : سعیده اصلاحی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.