السلام علی ربیع الانام و نضره الایام
.. نه باغم که سرمست از عطر نرگسانه بهار نگاه تو باشد..
و نه کوه که تحمل سختی فراق تو را بر شانه های سنگی ام تاب بیاورم...
و نه رود که تشنگی بوته زارهای عاشق جنوب را تجربه کرده باشد در تابستان..
و نه پروانه ای که شاخه به شاخه.. دشت به دشت.. دامن به دامن..بوی یوسفانه پیراهنت را بوئیده باشد..
به شادی این روزها سوگند که لبریز از عطر آمدن توست بضاعتم همین اشک های گرمی است که به شوق دیدار جمالت بر گونه هایم دویده اند و این چند شاخه گل صلوات که نذر سلامتی تو به نخ تسبیح کشیده ام..
عزیز!
غیبت مارا ببخش..
اگر دیر به دیر به یاد تو می افتیم
و اگر زود به زود از یادت غافل می شویم..
اگر به چند صبح گریستن پای جویبار عهدنامه ات اکتفا می کنیم...و اگر سهم زندگی مان از حضور مهربانه تو تنها به اندازه چند کاسه آش نذری ..چند لیوان شربت خنک.. وچند لیوان چای داغ در حاشیه محفلهایمان خلاصه شده هست...
غیبت مارا ببخش عزیز!
حال ما این روزها به حال کنعانیانی می ماند که گرفتار خشکسالی ایمان شده اند! و آفت دنیا طلبی تمام کشتزارهای اعتقاداتشان را به خاکستر نشانده است...
شگفتا! برادران یوسف برای نجات از گرسنگی و خرید آذوقه به بارگاه عزیز مصر آمدند در حالی که او رانشناختند.و عزیز مصر آنان را شناخت و علیرغم همه نامهربانی هایشان با آنان داد وستد کرد... تو نیز در میان ما کنعانیان گرفتار حاضری آنچنان که صادق آل پیامبر فرود: چرا مردم منکرند که خداوند عزوجل با حجت خود همان کاری بکند که با یوسف کرد؟ او در بازارهایشان راه می رود.. و بر فرش هایشان گام می گذارد در حالی که او را نمی شناسند...
عزیز!
چه بسیار از خدا خواسته ایم تا اگر مرگ بین ما و تو فاصله انداخت از آرامگاهمان بیرون آورد در حالی که کفن پوشیم و شمشیر آخته در دست و لبیگ گو...
حال آنکه دغدغه های نفسانی مان جایی برای دلتنگی و همرکاب شدن با تو را باقی نگذاشته است....
ای کاش می توانستیم به جای انکه تولد هزار واندی بهار زندگیت را جشن بگیریم..برای غیبت هزار و اندی ساله خودمان فاتحه می خواندیم و برای غفلت های همواره مان به سوگ می نشستیم...