قصه

06 خرداد 1390 | 614 | 0

این مطلب در تاریخ جمعه, 06 خرداد,1390 در وبلاگ مجتبی احمدی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

هنوزم شروع قصه

یکی بود، یکی نبوده

این همه بالا و پایین

زیر گنبد کبوده

     هنوزم مادربزرگا

     متنفر از دروغن

     ته قصه، چش به راهِ

     خوردن یه کاسه دوغن

نمی‌گن اون‌که رسیده

به خونه‌ش کلاغ قصه‌اس

یه نفر همش سواره

یه نفر الاغ قصه‌اس

     نمی‌دونن دیگه این‌جا

     قصه‌ها عین دروغه

     دیگه راستیَم یه قصه

     توی این شهر شلوغه

بعضیا هی خالی بستن

سطل ماستُ خالی کردن

هی دروغ گفتن و بعدش

دوباره ماس‌مالی کردن

     انگاری تموم مردم

     به دروغا کردن عادت

     اما بار کج می‌مونه

     خرمون لنگه جماعت!

همه‌ی روزای هفته

قرص خوابُ خوردیم انگار

یه روزی پا می‌شیم از خواب

می‌بینیم که مُردیم انگار...

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.