غم شکسته پری را پری نمی داند
پرنده ی قفسی دلبری نمی داند
طمع ندارم از آن لب که بوسه ای برسد
زمین سوخته بارآوری نمی داند
هر آنچه تلخ که داری بریز و هیچ مگو
که می فروش غم مشتری نمی داند
حریفِ مست چه بسیار شیشه ها که شکست
زمان چه دیو و زمین داوری نمی داند
رها شدیم چو طفلی رها در آغوشش
دریغ و درد زمین مادری نمی داند
چنان به درد دچارم،چنان به داغ اسیر
که جز تو حال مرا دیگری نمی داند
منم بدون تو تنها، "نجه دوزوم گجه لر"؟
ولی چه فایده،مرگ آذری نمی داند...!