"مدتی این مثنوی تاخیر شد" و شد این غزل
یک نفر افتاده مثل
سنگ در جان و تنم
این غریبه آشنایم
نیست، میگوید منم
چشم میمالم کجا
از خویش دور افتادهام
باز میپرسم کجا،
دنبال دل دل کردنم
من اگر گمگشته
کنعانی خود نیستم
بوی یوسف پس چرا
میآید از پیراهنم
من نه در مصرم،
نه در کنعان، نه در این و نه آن
تا بیابم خویش
را، هر روز چاهی میکنم
آه معلومم نشد
آیینه دار کیستم
محو در خویشم
بفرما، بشکنم یا نشکنم
سوی چشمان تو،
تردید مرا روشن نکرد
در نگاهت میل
رفتن بود و حکم ماندنم
بارها خود را
شکستم تا بتم را نشکنم
آن تبر باقی است،
آری همچنان بر گردنم
غرق در تنهایی
خویشم، چونان تنگی صبور
سخت بی تابم
ببین، لبریز دریا دامنم
روز و شب را
سوختم، خاکسترم را باد برد
کی گلستان میشود،
آتش به جان روشنم