نه آه و نه آتش كه سنگ است جانم
زبان سخن نيست آتشفشانم
نه بالی نه حالی نه شور سوالي
اسیرم اسیر غم آسمانم
نمكدان شكستهاست شيريني از من
من آن شور وامانده امتحانم
كجاي خودم در كدامين شبم گم
كه این قدر گمگشتگي شد نشانم
سحر بود و از خويش ذكري نكردم
اذان آمد و اذن دادي بخوانم
بدون تو با كيست گفت و شنيدم
بدون تو روزهاست گوش و زبانم
غم روزيام نيست غمخوار خويشم
كه خون بوده آبم جگر بوده نانم
چنان غرق توصيف درياي جودم
كه خود تشنگی آب شد در دهانم
#
اگر چاي و خرما اگر داغ و سرما
...اگر سفرهاي چيدهام میهمانم