درک پایتخت جهان + چهار نیمایی

19 مهر 1391 | 625 | 0

این مطلب در تاریخ چهارشنبه, 19 مهر,1391 در وبلاگ محمدمهدی سیار ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

 

درك پايتخت جهان

سه ساعت از آخرين سه شنبه مهرماه، با دكتر شفيعي كدكني

۲۵/۷/۱۳۹۱

   با عجله پله هاي دانشكده ادبيات را تا طبقه چهارم بالا ميروم و پرس پرسان كلاس دكتر شفيعي كدكني را پيدا ميكنم. شاعري كه اين روزها به واسطه علقه اي كه به نيمايي پيدا كرده ام بيش از پيش با شعرش محشورم اما تا امروز حضورش را در نيافته بودم. نميدانم ميشود سر كلاس نشست يا فقط اعضاي كلاس اجازه ورود دارند. استاد هنوز نرسيده اما كلاس پر از آدم است و اين مرا مطمئن ميكند كه ورود آزاد است  و نگران كه حالا جاي خالي از كجا پيدا كنم؟ هر نيمكتي هم كه به نظر خالي ميرسد قبلا زنبيل گذاري شده ، اما بالاخره در رديف يكي مانده به آخر جايي دست و پا ميكنم و اين تازه اول انتظار يك ساعته ماست براي رسيدن استاد. در اين فاصله كتاب "مردي است ميسرايد" عزت الله فولادوند را كه درباره شعر و زندگي شفيعي است از بغل دستي ام ميگيرم و چون متن كتاب به نظرم خسته كننده و معمولي ميرسد مشغول خواندن شواهد شعري اش ميشوم.

   استاد بالاخره ميرسد و گل از گل جماعت كه كم كم داشتند از آمدنش نا اميد ميشدند ميشكفد.سر حال و سر به زير خودش را از لابلاي جمعيت كه حالا ديگر از دم در تا پاي تخته براي خودشان جا گرفته اند به ميانه كلاس ميرساند و همانجا روي ميز استاد مينشيند. همهمه دانشجوها هم كم كم فرو مينشيند تا صداي نحيف استاد به همه برسد. اول كلي بابت تاخير عذر خواهي ميكند و ميگويد همكار ما كه استاد دانشكده پزشكي است و هميشه ما را ميرساند امروز كنفرانسي داشته و من به ناچار با اتوبوس واحد و تاكسي به دانشگاه آمدم و گمان نداشتم در صف اتوبوس و ترافيك خيابان اين همه معطل شوم!

    بعد در حالي كه سعي ميكند تلخي در لحن سخنش آشكار نشود ميگويد:" بچه ها خودتان هم ميدانيد كه من چقدر از بودن با شما لذت ميبرم و همين دو ساعت كلاسي كه در هفته مي آيم چقدر به من روحيه و نشاط ميدهد اما فكر ميكنم از ترم بعد ديگر نتوانم خدمت شما باشم . مگر از عمر من چقدر مانده و من چقدر براي تكميل كارهاي زمين مانده ام فرصت دارم؟ من فوقش چهار پنج سال ديگر... ("نچ نچ" و "خدا نكند" و بچه ها نميگذارد جمله تمام شود)... به هر حال ميترسم به قول متكلمين "اجل اخترامي" سر برسد و همه يادداشتها و طرحهاي پژوهشي  من كه از همه كتابهاي قبلي ام مهم تر هستند بلا استفاده بماند، چون فقط خودم از آنها سر در مي آورم و ميدانم اگر اينها به سرانجام نرسد ادبيات و فرهنگ فارسي ضرر خواهد كرد."

    پس از اين مقدمات، كلاس با اين جمله استاد وارد بحث اصلي ميشود: " خب هركس هر سوالي دارد بپرسد! البته با اولويت عنوان كلاس كه ادبيات تصوف است." سوالها به مرور جان ميگيرند و استاد هم با حوصله پاسخ ميدهد. كلمه اي كه هرگز از زبان پيرمرد نمي افتد " فرم" است. او انگار گمشده تفكر در علوم انساني را فرم ميداند. فرم هايي كه به واسطه آنها امكان مفاهمه و مقايسه در همه حوزه هاي علوم انساني به گونه اي جهان شمول فراهم آيد و مباحث به جاي "انشاهاي پا در هوا" به پژوهشهاي دقيق علمي تبديل شوند.كلاس قدري خشك و تئوريك پيش ميرود اما اوج گفتگوها زماني شكل ميگيرد كه يكي از دانشجوها وسط سوالش به عنوان يك مثال از قالب نيمايي، سطري از اخوان ميخواند: "با تو امشب به كجا خواهم رفت" و استاد ناگهان سوال را بي خيال ميشود و به مثال ميچسبد و يك نفس كل شعر بلند اخوان را از بر ميخواند. هر ده دقيقه يك بار به مناسبتي يادي از استادش فروزانفر ميكند و هر بار او را به هنري ميستايد. اگر سوالي خارج از حوزه مطالعات و تخصص اوست بي واهمه "نميدانم" ميگويد مثل سوالي كه درباره "روح" در فلسفه هگل پيش كشيده شد.

  كلاس تمام ميشود و تازه در راهروها و حياط دانشگاه سوال و جوابهاي شخصي تر شروع ميشود.يكي از كرج آمده و موسيقي كار ميكند،يكي از اصفهان آمده و درباره موضوع پايان نامه اش ميپرسد، يكي اهل آسياي شرقي است و ذوق زده تند تند عكس مي اندازد. پيرمرد اتو كشيده اي كه به طور تصادفي با اين جمع روبرو شده ناگهان پيش مي آيد و سلام عليك ميكند. معلوم ميشود پزشكي ساكن آمريكاست و در آنجا انجمن شعر ايران راه انداخته و از قضا همين ديروز  كتابهاي شعر شفيعي را خريده كه سوغات ببرد. راحت ميشود فهميد قيصر چرا اين سه شنبه ها را پايتخت جهان ناميده.

 

     با او تا كتابفروشي هاي روبروي دانشگاه همقدم ميشويم و جمعيت كم كم، كم ميشود. موقع خداحافظي يك "حق السكوت" پيشكش ميكنم و او همانجا در پياده رو غزل اول كتاب را ميخواند و وقتي ميشنود الان نيمايي هم كار ميكنم ميگويد: راه درست همين است، تو ميتواني در قالبهاي نو موفق باشي كه تجربه كلاسيك داشته اي...

   اين هم حاصل يادداشتهاي من از مباحث كلاس، تا طالبان را به كار آيد:  

 

-         مثنوي مولوي - بلا تشبيه، بلا تشبيه، بلا تشبيه-  باديگارد قرآن است. اين كتاب يك عطيه الهي به بشريت و زبان فارسي است و نميتوان آن را به چيزي جز عنايت و لطف ويژه خداوندي نسبت داد.مثنوي كتابي است جدا از همه كتابها.

-         من براي "ابن عربي" احترام قائلم اما اگر بخواهيم براي فهم عرفان مولوي از مباني ابن عربي مدد بگيريم مثل اين است كه روبروي حسينيه ارشاد به تاكسي هاي تجريش بگوييم: بهشت زهرا سه تومن!

-         ما به دليل ضعف فرهنگي و تمدني -كه از حمله مغول به اين سو دچار آن شده ايم- هرگز در حوزه پژوهش نتوانسته ايم حق مطلب را درباره ميراث فكري و فرهنگي دوران اسلامي  ادا كنيم.

-          اگر مثنوي به زبان انگليسي بود خدا ميداند اروپايي ها چقدر براي شناسايي ابعاد مختلف و پيچيدگي هاي آن پژوهش ميكردند. مطالعات آنها درباره شاعران درجه دو و سه شان بسيار بيشتر از مطالعات ما درباره شعراي طراز اولمان است. 

-         هر نظريه ادبي بيش چند صباح در محافل علمي و ادبي دوام نمي آورد و بعد از مدتي ديگر جوابگوي تبيين  مواجهه ما با آثار ادبي و لذتي كه از ادبيات ميبريم نيست.

-          نقد ساختاري آن اوايل كه مطرح شد تمام دنيا را شيفته خودش كرد و جنب و جوشي در همه دپارتمانهاي ادبي اروپا و آمريكا به وجود آورد. من شور و شوق حاكم بر فضاي آكسفورد را در هنگام سخنراني ياكوبسون فراموش نميكنم. اما ساختار گرايي بيش از بيست و پنج سال در اوج نبود. در سفر اخيرم به پرينستون ديدم اصلا در حوزه مطالعات ساختارگرايانه پشه هم پر نميزند. دوره استراكچراليزم ديگر سر آمده و اين مكتب از آن آب و تاب افتاده.اما نظريه فرماليستهاي روسي بيشتر دوام آورده و هنوز هم كاربرد دارد.

-         هر مكتب هنري و نظريه ادبي در مغرب زمين برآمده از يك مكتب فكري و فلسفی است اما در ايران هيچ نظريه فلسفي به نظريه ادبي منتهي نشده است.آنچه ابن سينا و ديگران درباره ادبيات گفته اند همه بازگو كردن بوطيقاي ارسطوست. تنها مكتب فكري در تمدن اسلامي كه توانست ترجمان و بازنمايي ادبي و هنري پيدا كند و ميتوان از آن نظريه ادبي متمايزي هم استخراج كرد " كلام اشعري" و "تصوف" است.

-         آن چه فروزانفر را فروزانفر كرد نبوغ او بود.نبوغ كه شاخ و دم ندارد!

 

         

چهارنیمایی

۱.

اوضاع...ای...بد نیست، مشغولم

                      با چند تخته پاره و اره

                       کنج کویری لخت

                      خو کرده با تنهایی پیشین

                                       با رنج نجاری

                                       با طعن بسیاران

                      مشغول کشتی ساختن

                                        چشم انتظار اولین باران

 

۲.

کتمان نباید کرد،

      در این عکسها پیداست

من بعد از آن پاییز هم خندیده ام گهگاه!

خندیده ام، یا از ته دل

         یا دست دور گردن فرد بغل دستی

                     با گفتن یک "سیب" ناقابل

خندیده ام اما تو میدانی

                   من بعد از آن پاییز تنهایم

خندیده ام اما تو میدانی

                  در عکسهای دسته جمعی نیز تنهایم

 

۳.

یکایک ریخت برگ هر درختی بود

یکایک ریخت حتی برگهای نخلها....باری

چنان پاییز پاییز است و از غارتگری لبریز

که حتی سرو هم صبرش سر آمد چندم آبان

و همرنگ جماعت شد

                    و رسوا شد

                             در این پاییز...

۴.

پیشانی مواج ماهیگیر

            یا چشمهای ساده این ماهی بی تاب؟...

آنک سوالی مانده آویزان

           در امتداد ریسمان در آب

                             

 

 

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.