گفتم: اگردمشق مثل سیبی بیفتد
چریک گفت: مدیترانه را ترانه کن
در این کبودی هوا
مدیترانه شکل قایق کشیده ای در آسمان
پر از ترانه می رود
چریک نیز خسته تر به قهوه خانه می رود
لباس های او نسیم
وگیسوان کولی اش رهاست در هبوط شب
نگاه کن!
پرنده ای که روزها به آشیانه می رود
غروب بود و دود و مه
کنار میز قهوه ای نشست و قهوه سرد شد
نگاه گرم و زنده اش مرا نشانه می رود
مه غلیظی از توتون انبه ها و سیبها
تمام سطح شیشه را گرفته است
سلام کرد و سیب شد شکوفه های خنده اش
چه حرفهای روشنی که بی بهانه میرود
صدای زن
به احترام خاطرات چشم او
چه زود بسته میشود
ملاحتی است در نگاه ساده ی جنوبی اش
که قارقار سایه ها از آن میانه می رود
مدیترانه
شکل قایق کشیده ای در آسمان
به ایستگاه می رسد
چریک تازه میشود، مگر به خانه می رود
نگاه مرد قهوه چی
نهیب می زند به من
صدای خشک صندلی مرا به خود می آورد
هنوز غرق خاطرات آن مسافرم، ولی
نشسته روبه روی من چرا، چرا نمی رود