همین که مرگ
فرو ریخت زندگی در من
شکفت شعله ی
شوق پرندگی در من
نفس نفس که
چنین بال می زنی در خود
چگونه حاصلت
از این تپندگی در من
بدوز چشم
نیاسودن مرا بر باد
که مُرد چشمه
ی فردای زندگی در من
امان نمی دهد
این موریانه ثانیه ای
به تیغ عقربه
های جوندگی در من
دلم گرفت از
این لحظه های بی آهو
پناه می برم
از این رمندگی در من
اگر چه از
همه سو تندباد می آید
نمی رسد به
هوای دوندگی در من
میا به کوچه
ی بن بست، ای نسیم وزان
گذشت لحظه ی
ناب وزندگی در من
« فرشته عشق
نداند که چیست ای ساقی»
بریز آتشی از
شوق بندگی در من