زنده‌تر از آن بود که بمیرد

۲۲ مرداد ۱۳۹۱ | ۶۱۵ | ۰

این مطلب در تاریخ یکشنبه, ۲۲ مرداد,۱۳۹۱ در وبلاگ امید مهدی نژاد ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.


[دو قطره اشک، در وداع آسیدمحمود گلابدره‌ای]
::

آسیدمحمود گلابدره‌ای را چهار پنج بار بیشتر ندیدم. چهار پنج سالِ پیش و چهار پنج بارِ اساسی. زنده‌تر از آن بود که بمیرد. اول‌بار، با مصطفی حریری (که الان نویسنده است و مستندساز) و احمد خیاطیان (که الان برای خودش مهندسی است اساسی) با سید قراری گذاشتیم و رفتیم دارآباد و مهمان‌مان کرد به غار تنهایی‌اش. غاری که بعد از برگشتن به ایران، ماه‌ها در آن زندگی کرده‌ بود. حرف می‌زد. خاطرات می‌گفت. یک مقاله بلندش را هم که در روزنامه‌ای منتشر کرده بود با هم روخوانی کردیم. که ساعت‌ها طول کشید. که جابجایش دوباره به حرف می‌آمد و ماجرا می‌گفت از جوجه‌ها و غول‌ها. بعد هم مهمان‌مان کرد به یک دیزیِ اساسی و... رفت. یعنی ما رفتیم. او ماند و رفت بالا.
بار دوم، ما را هم با خودش برد بالا. در هر تکه راه، از مسیر اصلی جدا می‌شدیم و کوره‌راهی را می‌پیمودیم و می‌رسیدیم به خلوت‌گزیده‌ای، بریده از اجتماعی، مطرودِ خاندانی، که تهران بزرگ را ول کرده بود و یک گوشه از کوه برای خودش آلونکی بنا کرده بود و همان‌جا شب‌ را روز می‌کرد و روز را شب. مثلاً یکی‌شان مهندسی بود اساسی که دور از مسیر، چادری زده بود و معلوم نبود از کجا آب گیر آورده بود و برای خودش درخت‌کاری کرده بود. و دیگرانی و دیگرانی. همه هم رفیق با سید. تعجب می‌کنید اگر بگویم کلاغ‌ها هم با سید رفیق بودند؟ تعجب می‌کنید، اما کلاغ‌های مردم‌گریز از سید نمی‌گریختند. همان‌جا «کتاب سوم»م (یک مجموعه‌ طنز مینی‌مال) را به سید دادم. فکر نمی‌کردم بخواندش. اما دفعه بعد که دیدیمش گفت عجب غولی هستی تو. آدم خوب‌هایش غول بودند و آدم بدهایش جوجه. عجالتاً این جوجه را هم در جمع غول‌هایش راه داده بود. دارم پریشان می‌نویسم. عنان قلم رهاست. آسیدمحمود عنان قلمش رها بود. گاه به تاخت می‌رفت و گاه به یورتمه و گاه به گاه سر رودی، لب آبی، می‌ایستاد به گلگشت و تماشا. رها بود، اما پریشان نمی‌نوشت. پریشان می‌نمود، اما خاطرجمع بود. دیوانه می‌نمود، اما عقل غریزی سهمگینی داشت. «لحظه‌های انقلاب»ش مهم‌ترین سند مکتوب است از آنچه در پاییز و زمستان 57 در خیابان‌ها و خانه‌های تهران و شمیران گذشته است. بارها و بارها این مردمی‌ترین روایت از انقلاب را خوانده‌ام و خوانده‌ام و مو به تنم سیخ شده و حسرت خورده‌ام که چرا این کتاب دیده نمی‌شود و خوانده نمی‌شود، آن‌چنان که باید. اوایل یکی دو بار «استاد» خطابش کردیم. فحش‌مان داد و گفت من استاد نیستم. آقاسید را اما دوست‌ می‌داشت. برازنده‌اش بود. آقا بود. سید بود. مرد بود. در دیدار سوم، احمد خیاطیان قطعه‌ای را که در شأنش نوشته بود برایش خواند. یک‌جا گفته بود «دالِ دلِ دلیرت...» خیلی از این تکه خوشش آمد. هی تکرارش می‌کرد: دال دل دلیرت... شیفته این همنشینی شاعرانه کلمات بود. مصطفی حریری در صدد بود ترتیبی دهد از «لحظه‌های انقلاب»ش یک برنامه تلویزیونی تهیه کنند برای پرس‌تی‌وی. که خود سید بیاید و بروند میدان انقلاب و چهارراه ولیعصر و خیابان ویلا و خیابان طالقانی و خلاصه همه خیابان‌هایی که سید تصویر سال پنجاه و هفت‌شان را در کتاب ثبت کرده بوده، بگردند و سید متن کتاب را به انگلیسی برای دوربین‌ها روایت کند. بعدتر احمد میراحسان همتی کرد و مستندی ساخت اساسی بر همین اساس. کوتاه. تک‌قسمتی. سید آنجا هم خودش بود. پرشور. پرهیجان. پریشان‌نما. پریشان می‌گویم. دارآباد را که بالا می‌رفتیم، یک گوشه نشستیم که خستگی‌ای در کنیم و سیگاری بکشیم. یکی آمد دست گذاشت روی شانه‌اش و گفت آقا چرا سیگار می‌کشی، پرخاشگرانه گفت برو ردّ کارت عمو. یارو گفت من رو این‌طوری نبین، من زن داشتم، بچه داشتم، کارخونه داشتم، اینا همه رو ازم گرفتن... داشت ادامه می‌داد که آقاسید گفت برو بابا، من خودم زن سوئدی داشتم، ده سال آمریکا بودم، اصلاً می‌دونی من کی‌ام؟ اصلاً فلان و بهمان و چه و چه به کجا و کجای این مملکت و... توقع ندارید که بگویم این فلان و بهمان و چه و چه، چه بود و دقیقاً به کجای مملکت حواله شد. یارو یخ کرد. خلع سلاح شده بود اساسی. سرش را انداخت پایین و رفت. اصلاً این را برای چی گفتم؟ مهم است؟ الان سید از غار تنهایی‌ش زده بیرون و دیگر هم برنمی‌گردد. دالِ دل دلیرش خالِ آسمان شده و آن‌قدر می‌رود بالا که چشم مسلح هم نخواهد دیدش. فاتحه. هان، خدا کند برود پیش آقاجلال و سیمین‌خانم. برود پیش شمس. بعد آنجا سه‌تایی (با جلال و شمس) سرِ پیچِ نابلدکش کمین کنند و جوجه‌ها و فکلی‌های توده‌ای و روشنفکر را خِفت کنند و با پشت دست بزنند توی شکم‌شان و با سبیل‌شان ور بروند و به ریش‌شان بخندند. کسی می‌داند آن دنیا اسالم هم دارد یا نه؟ اگر داشته باشد، بعدش بروند آنجا و هیزم بشکنند برای شومینه آقاجلال‌ساز و آسیدمحمود تصنیف شمرونی بخواند و آقاجلال ریسه برود. هرچند حالا دیگر خلوت‌گزیده‌ها و از اجتماع‌بریده‌های دارآباد و دربند و گلابدره، دیگر کسی را ندارند که برای‌شان کتاب ببرد و با هم بنشینند مملکت را کمپلت سنگ‌شور کنند. کلاغ‌های دارآباد هم دیگر باید بِرَمند از همه و بپرند. حتی دیگر کسی نیست فحش خواهر و مادر بدهد به اول و آخر کسی که گفت چنارهای دربند و گلابدره را بیندازند و به جای‌شان کاج سوزنی بکارند تا شمیران عین اروپا شود. دیگر هیچ‌کس نیست. آسیدمحمود که عمری مرثیه‌خوان آقاجلال بود، حالا مرثیه‌خوانش کیست؟ راستی، پیمان کجاست...؟ پریشان می‌نویسم، اما حالا «تو، خلق قهرمان من، آغوشت را باز کن و این قطره غم‌زده ناچیز را که مشتاقانه به سویت پر کشیده و پرپر می‌زند پذیرا شو و شرّ سگانِ عوعوکن و خرمگسانِ خام‌طبعِ خالیِ وزوزکن را که به جانت و جانم ریخته‌اند از جانت و جانم بکن و از شر وسواس‌الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس و از شر حاسد اذا حسد نجاتم بده. پناهم بده. دستم را بگیر. این دست‌اندرکاران همه‌کاره بی‌کاره دوجاگوی دودره‌باز نامرد، نابودمان می‌کنند. دستم را بگیر.» آره. چنین گفت آسیدمحمود قادری گلابدره‌ای، روحش شاد.
::

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.