گر مرا چشمان تو يك لحظه در بر ميگرفت
عشق خاموش من و تو قصّه از سر ميگرفت
ماندهام در خويش، در مردابهايي ناگزير
گرچه اقيانوس از چشم تو معبر ميگرفت
با نگاهت آسمان مجنونِ در تسليم بود
عرصهی تنگ زمين را مهربانتر ميگرفت!
ميگشودي قفل سنگين قفس را، مهربان!
بالهايم در هوايت شوق ديگر ميگرفت
با تو درك از شور هستي پاك و بيپيرايه بود
گم شدن در عشق، مفهومي فراتر ميگرفت!