وقتی تو اون غروب سرد پاییز
پدر تو خاک تشنه بی صدا شد
زمین یادگار اون مسافر
بین سکوت وارثا رها شد
****
اولش از زمزمه ها شروع شد
دخترا هی نغ میزدن به مردا
زمین من زمین من می کردن
دغدغه داشتن واسه فقر فردا
*****
شوهراشون که متراژ زمینو
از تو سند دیده بودن یه روزی
تو ذهنشون ازاین درخت کوچیک
چارتا شاخه چیده بودن یه روزی
*****
بعد چلم بحثو جلو کشیدن
سهم من و سهم من و سهم من
هش یکم سهم زنش زبیده
آخه بابا گرفته بود سه تا زن
*****
مادر مرتضی ،محمد ،صنم
بیست سال پیش مرده بود وبعد از اون
مادر من همسر حاج مراد شد
ننم واسش بچه آورد فراوون
******
کاظم و هاشم ،من و آبجی زری
فاطمه و حشمت و ته تغاری
یعنی علی که رفته خدمت داره
مینویسه روی لحظه یادگاری
******
بعد ننم که زنده مونده هنوز
آبجی زبیده رو گرفته بابام
زبیده هم آورده هشتا دختر
هشتا خواهر بابام آورده برام
******
دویست و سی مترِ زمین اوسا
چطور باید قسمت این و اون شه
هش یکم همسرای حاج مراد
ریزه تر و ریزه و بی نشون شه
******
هفته هف روز جلسه ،شام چایی
تموم میشد هر جلسه با دعوا
یکی سه مترو سه وجب مال من
یه متری هم سهم خواهر مادرا
******
چار تا برادر توی سهم ارثی
چادر زدن شب تا سحر نشستن
یکی دو تا از خواهرا با طناب
تو سهمشون حصار چوبی بستن
*******
آخرشم دعوا شد و فحش بد
فحشای بد ،فحشای تند و آبدار
فحشای بد که بر می گشت دوباره
به سمت و سوی خودمون به ناچار
******
آخه خواهر مادرمون یکی بود
بگذر از این قصه خنده آور
خلاصه یک پدرخدا بیامرز
یه حرفی زد به دل نشست از آخر
******
حالا که این مدرسه رو می بینم
حس می کنم تموم ما زنده ایم
به خاطر اون همه فحش آبدار
از خواهر و مادرا شرمنده ایم
******
چه خوبه وقتی می تونی با دستات
یه مدرسه بسازی وقفش کنی
چه خوبه جای اینکه این خونه رو
به سادگی ببازی وقفش کنی