بسم رب الحسين

دنيا هواي خطبه هاي آتشين دارد
تا پيكر دنياي مردم درد دين دارد
ره مي گشايد دشت دشت و كوه كوه انگار
طوفان غرّان پهنه اي بي سرزمين دارد
فرياد طوفانْ مردها از آسمان جاريست
اين سرزمين، خاكي ابوذر آفرين دارد
ياد آر از شمعي كه در اثناي طوفان مُرد
زنده است مردي كه به مرگ خود يقين دارد
همت اگر باشد هميشه جاي خالي هست
تا كربلا در امتدادش نقطه چين دارد
صبح ظفر در امتداد شام خواهد رُست
اين باغ خسته غنچه ها در آستين دارد
فرزندهاي شهر من بي باك تر باشيد
اين شهر پابرجاست تا ام البنين دارد
آري ستيغ كوه را هرگز نخواهد ديد
وامانده اي كه ديده اي نزديك بين دارد
هرچند شرق و غرب عالم زير بال ماست
پرواز اما شوق بالاتر از اين دارد
مي تابد آن خورشيد شرقي جمعه اي نزديك
آن روز امروز من و تو آفرين دارد
ياعلي مدد