روز آغاز، دل و جان مرا بسته بودند به تار مویت
ریختی در دلم و پر کردند، شیشهی عمر مرا با بویت
گاه سنجاقکی از موگیرم، مینشیند لب انگشتانت
با نسیمی که سرم را بردهست، برساند به سر زانویت
سینهات غرق ِ پر فاختههاست، شانهات لانهی گنجشکان است
دستهای مرغ ِ مهاجر هر صبح، میپرند از قفس بازویت
آی خوب است تو دریا بشوی! من در اعماق تو تنها ماهی
آی خوب است تو صحرا باشی! من حیران بشوم آهویت
مسجد و دیر و کلیسای منی، چند قرن است مسیحای منی
یک نفر گفت که معبد شدهای، قصد دارم بشوم هندویت
قصد دارم بروم از این شه، کفشهایم به سفر خو کردند
میروم یک چمدان بردارم، بدوم تا ته دنیا سویت
***
باز خشکش زده بر روزنهها، سالها پیرتر و تنهاتر
قاب عکسی که نیاویختیاش، مگر از میخ ِ ته ِ پستویت
* غزل اسب های بی سوار در سایت فارسی زبانان
* غزل زخم عمیق در سایت فارسی زبانان
* مصاحبه ای با خبر ګزاری کتاب ایران ایبنا