مردی که دوست داشت دیارش را
دل بسته بود ایل و تبارش رادر اوج و در حضیض جهان هرگز
از کف نداده بود وقارش را
زان سالهای دور که مردانه
بر دوش برد چوبه دارش را
تا آن شبی که رفت و به پایان برد
با عشق راه دامنه دارش را
هرگز نبرد لحظه ای از خاطر
با این کهن دیار قرارش را
هر جا نشان و نقشی از ایران دید
با آب دیده شست غبارش را
او دوست داشت وسعت ایران را
دریا و دشت و کوه و کنارش را
جز سینه ای که مامن ایمان بود
بخشیده بود دار و ندارش را
مردی که در نهایت استغنا
حتی نداشت خاک مزارش را
چیزی از این دیار به نامش نیست
مردی که دوست داشت دیارش را!