
درد يک پنجره را پنجره ها مي فهمند
معني کور شدن را گره ها مي فهمند
سخت بالا بروي ، ساده بيايي پايين
قصه ي تلخ مرا سرسره ها مي فهمند
يک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بيشتر از حنجره ها مي فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن اين تذکره ها مي فهمند
نه نفهميد کسي منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها مي فهمند
غزلي از پيشآمد