غنچه نشسته ام
کنج باغْطوطی، روبروی گنبذْقبّه ی سیدالکریم، فکریِ امواتی هستم که سینه ی اینجا، یک
لاقبا و به پهلو، درازکش شده اند. امواتی که روی لوح و لحد اغلب شان، عادتاً با خط نستعلی قُلی،
ابیاتی را قلمی کرده اند که فلان به فلانت ای روزگار!
لیلة الرغائب
بود شازده! مظان استجابت آرزو. رضا نشو آرزویت را به گور ببرم. تا دست روزگار گره
ی کراواتم را سفت نکرده، تا به مرگ مفاجا دُم سیخ نکرده ام برگرد.
اینجا هوا خوب
نیست