میخواستی از چشم خود افسانه بسازی
از کاخ برافراشته ویرانه بسازی
لبخند زدی طاق دلم ریخت و باید
خود نیز به ویرانی این خانه بسازی
عشق است در ابریشم دستان تو مردن
ظلم است از این پیله تو پروانه بسازی .
آهسته به گیسوی خودت شانه کشیدی
تا کار مرا باز صبورانه بسازی
این عشق مرا در دل آغوش تو گریاند
سخت است به یک شاعر دیوانه بسازی