سوتِ چندیـن قطار است
در رگ من ؛
امشب انگار دلتنگیام ایستگاهی ندارد.
::
از حیاط خانههایش عطر و موسیقی
از سر دیوارهایش شاخه انگور
گیرم اصلاً باغ، اصلاً بزم، اصلاً بیست
کوچه بن بست، بن بست است.
::
خبرگزاری رؤیا
خبر نداشت
که خواب پرنده
زخمی ِ سنگ است.
::
سنگها به خاک تکیه میدهند
ابرها به آسمان
من به شانههای تو.
::
رها بودن از زخم
رها بودن از اتهامات عقـل پریشان
رها بودن از گفتن جملههای مردد
رها بودن از از
رها بودن از به ...
::
ما را همین بس است:
چشمی برای دیدن باران
گوشی برای نغمه و نجوا
دستی برای ترجمه دستهای تو.
::
احاطه کرده مرا
من از نگاهش گیجم
و از حضورش محو.