از نسل عيسي مي رسد ديگر مسيحايي
با عطر نرگس هايي از باغي مليکايي
در پرده اي از شرم پوشانده است رويش را
مي آفريند نقش ِعاشق را به زيبايي
امواج سرکش هرچه در هم پنجه اندازند
پاک است اما دامن مرغان دريايي
محبوب را در خواب هاي صادقش ديده است
قطعا حقيقت دارد اين روياي رويايي
از رم به بغداد آمده، از قصر تا بازار
شايد مگر پيدا کند موعود را جايي
جز با خريدارش نخواهد گفت رازش را
جز دامن پاکش ندارد، عشق، کالايي
برمي گزيند مادري را، تا بپوشاند
بر سردي شب هاي غيبت، رخت ِفردايي
#
با طفل در آغوش خود اينگونه مي گويد:
«در انتظار لحظه اي هستم که مي آيي!»