آنروز وقتی تا حرم رفتی
غم های عالم از دلت پر زد
رفتی بگویی مهربان ممنون
عشق آمد و این خانه را در زد
---
رفتی بگویی بخت من وا شد
آنشب دوباره خواستگار آمد
شب های اندوه زمستان رفت
حس می کنم آن شب بهار آمد
____
رفتی بگویی مادرم خندید
بعد از سه سال از مرگ او ناگاه
وقتی که از مطبخ صبورانه
با سینی چای آمدم از راه
___
بعد از سه سال از مرگ بابا باز
لبخند مهمان لبانش شد
یک قطره اشک افتاد در چایی
تا خنده بر لب میهمانش شد
____
رفتی بگویی بعد از این هر روز
با مصطفی مهمانتان هستم
این شوهرم، آقای خوب من !
اینکه گرفته مهربان! دستم
____
او باغبان است و دلش دریاست
چشمانش از امید لبریز است
از جیبش عطر سیب می آید
دستانش از خورشید لبریز است
____
رفتی بگویی بی پناهم من
مثل همیشه تکیه گاهم باش
در روزگار تلخ تنهایی
آقای خوب من پناهم باش
____
رفتی بگویی راضیم آقا
از این سکوت بی همانندش
از این نگاه ساده و گرمش
از قسمت شیرین لبخندش
____
او آرزوی هر زنی تنهاست
مردی که لبخندش طلا باشد
دستان مغرورش پر از پینه
با غصه هایت آشنا باشد
____
در ازدحام گنگ جمعیت
دستانتان از هم جدا افتاد
بغض مسلسل ناگهان ترکید
رفتی به سمت صحن گوهر شاد
____
خون می چکید از طاق و ایوانش
جمعیت از هر سو گریزان بود
اما صدای گنگ جمعیت
در آتش تشویش پنهان بود
___
هی می دویدی بین جمعیت
اما ندیدی آشنایت را
یک جوی خون در گوشه ای آرام
می برد کفش مصطفایت را
___
دیشب بهار آمد ولی امروز
ناگاه پاییز غریب آمد
از صحن گوهر شاد برگشتی
وقتی که بوی گرم سیب آمد
_____
در کیف روی شانه ات یک سیب
بویی عجیب از آشنا می داد
آن سیب سرخ آشنا عطر
دستان گرم مصطفی می داد
____-
مربع
مادر بزرگم سیب را آن روز
در خاک گرم باغ پنهان کرد
دنیا نفهمید آن زن تنها
در خاک نشنه داغ پنهان کرد
____
امروز اما آن درخت سیب
سر در سکوت کوچه ها دارد
تنها درخت سیب این اطراف
بوی غریب مصطفی دارد