۲۴ اسفند ۱۳۹۵ | ۴۸۰ | ۰

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, ۲۴ اسفند,۱۳۹۵ در وبلاگ قاسم رفیعا ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

مادر بزرگم فاطمه بی بی پورموسوی امسال همین اواخر سال عمرش را داد به شما . مادر بزرگ خانمم بی بی معصومه پور موسوی که خواهر فاطمه بی بی هم بود چند ماه قبلش رفته بود . عمه کبری به همراه شوهرش به اختلاف چند روز رفتند . امسال سال رفتن بود . این شعر تقدیم به مادرم بزرگم و همه مادر بزرگ های مهربان 
مادر بزرگم مهربان بود مادر بزرگم مهربان بود گرم و صمیمی، صاف و ساده حس عجیبی داشت با ما یک حس گرم و فوق العاده لبخند او آرامشی بود در روز های سرد پاییز مثل بهارانی دل انگیز  می خواستیمش بی اراده در لرزش گرم صدایش حسی صمیمانه رها بود مانند دریا آشنا بود چون کوه اما ایستاده از حال هریک با خبر بود ما بی خبر از حال و روزش او تکیه گاهش یک عصا بود مردم سواره او پیاده  ناگاه اسبی آمد از دور در یک غروب سرد پاییز مادر بزرگ من جوان شد با اسب چوبی زد به جاده  دیشب دوباره خواب دیدم آقا بزرگم خنده می کرد در یک چمنزار پر از گل بر تک درختی تکیه داده با هم به سمت باغ رفتند شانه به شانه شاد و خندان آقا بزرگم سبز و بی بی با چادری گلدار و ساده خواهر،  برادر، پشت در پشت با هم صمیمی مثل هر سال اینجا همه غمگین و تنها جمعند آنجا خانواده
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.