
با تعدادي از شعرا از جمله قادر طراوت پور- حسين اسرافيلي - رضا اسماعيلي - عباس باقري و حسين قرايي سفري به كرمانشاه داشتيم . توفيقي حاصل شد و براي عيادت احمد عزيزي به بيمارستان رفتيم.
پيش تر براي ديدنش نيامده بودم . اما شرايط همان بود كه در عكس ها و فيلم هايش از تلويزيون ديده بودم .
وقتي رسيديم خواب بود . آقاي اسماعيلي بيدارش كرد . وقتي ما را ديد لبخندي گوشه لبش نشست و دستش را روي پيشاني اش گذاشت. بعد هم مشتش را بست و بالا برد .مثل كسي كه مي خواهد شعار بدهد . هر چه اصرار كرديم پايين نياورد . پرستارش مي گفت : اين عكس العمل او از خوشحالي ست .
دقايقي بعد مي بايستي آنجا را ترك مي كرديم. من به عنوان نفر آخر ماندم و به ايشان عرض كردم : احمد جان ! دوست نداشتم اينجوري ببينمت . دعا مي كنم به زودي خوب خوب بشي و بازم برامون شعر بخوني .... لااقل دستت را پايين بيار ، داري اذيت ميشي ... !
بعد دستي به موهايش كشيدم و خم شدم و پيشاني اش را بوسيدم . در همين لحظه آرام لبخند زد و دستش را پايين آورد ...