ای روحِ رام ناشده! در جنب و جوش باش
روحی تو -ناسلامتی- ای جان چموش باش
ای مردِ در نهاد من افسرده ، سوخته...!
زانوی غم رها کن و در عیش و نوش باش
چون نی، نجیب خواندی و نشنید روزگار
شیپور شو -کران به کران- در خروش باش
همدوش آبشار -نه دلواپس سقوط...-
هم کوله با نسیم -نه غربت به دوش- باش
شاعر نباش... این هنر ارزانیِ خودت
دلسنگ و سَرگِران و بد و دیرجوش باش
جُرمت اگر به رنگ جماعت نبودن است
بدخواه، خود فریفته، آدم فروش باش...
ققنوسِ شعله زادی و سیمرغِ تندباد
بالا پرندگی کن و دور از وحوش باش
ای قلبِ گِرد! دایره ی "سیبل"ی مگر؟
از تیر عشق واهمه کن چارگوش باش
ای غم حریف میطلبی، شیر میشوی
اینک من آمدم پیِ سوراخِ موش باش
غوغا بس است، طالع میمون! یواش تر
نوبت به من رسیده زبان بسته! گوش باش
ای بغضِ بی محل وسط حرف من نپر
تا جمله را تمام نکردم خموش باش
شعر سیاهپوشِ دلم! دوشِ خون بگیر...
وقتیکه شمر خوانده شدی سرخپوش باش
آئینه چون شکست بجز خرده شیشه نیست
این دل بریدنی شده دنیا...! به هوش باش
#
مشمولِ این تَشر، تو نبودی... پَکر نشو!
فردا همان حوالیِ میدان شوش باش.....
1395/10/7
"حمیدرضا حامدی"