به زیباترین آرایه خلقت، مادرم زهرا
بادی پریشان تر وزید آنگاه زلف و کمر با هم در افتادند
در ظهر کوچه بر سر یک گل ،دیوار و در باهم در افتادند
ماه از محاق زخم بیرون زد، پس اولین روز محرم شد
در کربلای پهلویش وقتی تیغ و سپر با هم در افتادند
چشمان او لبخند می گریند، لبهای زخمش درد می خندند
انگار که در کاسه ای معجون، زهر و شکر با هم در افتادند
با بادبانهای پر از زخمش ، پهلو گرفته در شب ساحل
این موجها اما نمی دانند با نوح پیغمبر درافتادند