من همچنان به ياد تو هستم، غريبوار
اي ابر نيمهسوخته! برقي بزن، ببار ...
برقي بزن! بچرخ و سماعي دوباره کن ...
امّا ببار تيغ به چشمان روزگار ..
من مثل آن پرنده كه كوچيده از دلم
سيراب از غرورم و سرشار از انتظار...
اي باغبان عشق! بيا مثل قبل از اين
در زخمهاي سينة من خنده اي بكار ...
تا بنگريم خلوت صبحي دوباره را
دستي بيار و پردة شب را بزن كنار ...