رهاورد سرزمین نور
... و آخرین شبی که در سرزمین نور بودم، گویا خوبی سنگین، مرا به سال های ترکش و خاکستر برگردانده باشد...
دیدم در آنجا شعله را آتشفشان آنشب
بر شانه هایم بار فریادی گران آنشب
دیدم در آنجا آسمان را لابلای خاک
و خاک آنجا را شبیه آسمان آنشب
بی استخوان – بی سر ؛ پلاک مردهایم را
در لابلای گریه های بی امان آنشب
زانو زدم در گوشه ایی ، بغضی مرا بلعید
بغضی که می ارزید بر صد کهکشان آنشب
سی سال ، یعنی سی بهار سرد و بی روزن
عمری که می پیمود من را بی گمان آنشب
ناگاه طوفان شد گمانم، خوب یادم نیست...
گم شد میان نور و ظلمت، « راهیان» آنشب
شن ماسه ها دف می زدند و شعر می خواندند
بر شاعری چون من به دور از دوستان آنشب
در ذهن من انگار طوفان بود، بوران بود
در من کسی فرمود: ابراهیم! بمان آنشب
چشمانم از دست « شلمچه» خواب می نوشید
دیدم عقب برگشت ساعات زمان آنشب
دیدم که در دهلاویه خون بود و آتش بود
چمران میان خاک و خاکستر دوان آنشب
قناسه ها در تنگه ی چزّابه می خواندند...
بر گوش مشتاقانشان گویا اذان آنشب
دیدم که سمت کربلا با شوق می رفتند...
« آهنگران» با« لشکر صاحب زمان» آنشب
بعد از نماز آخرین تا عرش می رفتند...
رزمندگان رزمندگان رزمندگان آنشب
از باقری ها و بقایی ها و آوینی
با فکه می گفتند شن های روان آنشب
اروند را دیدم که زانو زد – و غواصی ...
افتاد در آغوش دریا ناگهان آنشب
بادی وزید و زد به دریا، باکری تنها
وَ دجله گم شد در طواف قدسیان آنشب
همت وضو می ساخت، آبادان دعا می خواند
من بودم و بر شانه ام باری گران آنشب
من گریه می کردم، کسی من را نمی فهمید
من بودم و صدها پلاک بی نشان آنشب
دستی به روی شانه ام می خورد: ابراهیم!
برخیز برگردیم پیش دوستان ...
آنشب...