هوالحق
روزگار غزل...!
بر شانه هاش قامت باغ صنوبری
در گامهاش هیبت اندام قیصری
آمد کنار آینهها ناگهان شکست
آمد شکست آینههای سکندری
آمد که روزگار زمین را غزل کند
با لهجهی کبوتر و با نغمهی دری
آمد که باز شعر بخوانند با بهار
پروانههای باغچه، گلهای روسری
دلواپس تو بودم و آن دردهای تلخ
گنجشکهای سوخته گفتند بهتری!
باور نمی کنم که برای همیشه رفت
از قصه های کودکی شهرمان پری
تا کی ستاره ای بدرخشد در این میان
تا باز کی بر آید از آن ماه دیگری...