تاریخ رباعی فارسی سرشار از شباهتهایی است که شاید بسیاری از آنها اتفاقی ناگزیر در حوزه ادبیات باشد. حکم در مورد اینکه این شباهتها را در چه ردههایی از تأثیرپذیری، اقتباس، انتحال، و توارد میتوان طبقهبندی کرد، بسیار دشوار است. این نکته را نیز نباید فراموش کرد که در مورد شاعران همنسل، وقوع فضاها و تصویرهای همانند و الفاظ و اصطلاحات مشابه تا حدودی طبیعی است. باری، در چند بخش، تعدادی از این شباهتها را ذکر میکنیم. بخش اول این شباهتها، به رباعیات معاصر اختصاص دارد.
آغوش سحر تشنه دیدار شماست
مهتاب خجل ز نور رخسار شماست
خورشید که در اوج فلک خانه اوست
همسایه دیوار به دیوار شماست
(علیرضا قزوه)
آنم که فلک نقطه پرگار من است
دامن به میان بر زده، در کار من است
خورشید که ماه سایه پرورده اوست
همسایه دیوار به دیوار من است
(فهمی کاشی/ متوفی 1011 ق)
::
من عشق حماسه آفرین میخواهم
منصورم و شور آتشین میخواهم
لب بر لب مرگ و رقص بر چوبه دار
آرامش خویش را چنین میخواهم
(ایرج زبردست)
چشمی به سحاب همنشین میباید
طبعی ز نشاط خشمگین میباید
لب بر لب شعله، سینه بر سینه تیغ
آسایش عاشقان چنین میباید
(کفری تربتی/ سده 11 ق)
::
ای عطر گل یاس! دلم را دریاب
ای منبع احساس! دلم را دریاب
من تشنه یک جرعه محبت هستم
یا حضرت عباس! دلم را دریاب
(جلیل صفربیگی)
از عطر گل یاس بگو ای دل من
از آیه احساس بگو ای دل من
وقتی که به آب میرسی با لب خشک
یا حضرت عباس بگو ای دل من!
(ایرج زبردست)
::
ای عشق! اگر به دیدنت میآیند
چون گُل به هوای چیدنت میآیند
هشدار، درین میانه با خنجر بغض
جمعی پی سر بریدنت میآیند
(شاپور پساوند)
عاشق به هوای دیدنت میآید
با شوق به برکشیدنت میآید
اه ای گُل آتشین! شقایق! هشدار
این دست برای چیدنت میآید
(حسین منزوی)
::
این باغ شکوفه است یا پیکر اوست
گلبرگ شقایق است یا بستر اوست
این بازی خون و نور در عرصه عشق
خورشید نشسته در شفق، یا سر اوست؟
(سیاوش دیهیمی)
این دشت شقایق است یا سنگر او
این شعله آتش است یا بستر او
تصویر شفق فتاده در دامن دشت
یا چشمه خون روان شده از سر او؟
(فرشاد منصوریان)
::
شد غرقه به خون نگاه پیغمبر گل
لرزید فلک ز آه پیغمبر گل
عمریست خورم غبطه بر آن خنجر کو
زد بوسه به بوسهگاه پیغمبر گل
(محمدرضا سهرابی نژاد)
آن سو نگران نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
ای تیغ پلید! میشکستی ای کاش!
آن حنجره، بوسهگاه پیغمبر بود
(ساعد باقری)
::
ماه قاصد نوریم و جهانپیماییم
ما قافله سالار ره فرداییم
هر روز سبو سبو ز ما برگیرند
تا آنکه بخشکیم، دلی دریاییم
(محمدرضا سهرابی نژاد)
ما دشمن آه و آوخ و افسوسیم
با شوق لبان مرگ را میبوسیم
دریا دریا اگر ز ما برگیرند
کم مینشویم، زآنکه اقیانوسیم
(قیصر امین پور)
::
ای غم! تو که هستی از کجا میآیی
هر دم به هوای دل ما میآیی
باز آی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا میآیی
(قیصر امینپور)
ای باد صبا! طربفزا میآیی
از طوف کدامین کف پا میآیی
از کوی که برخاستهای، راست بگو
ای گرد! به چشمم آشنا میآیی
(محقق خوانساری/ متوفی 1098 ق)
خوبان که به جعد مشکسا میآیند
زنّار کشیده زیر پا میآیند
گویند که بیگانه ز دیناند، ولی
بسیار به چشمم آشنا میآیند
(فکری مشهدی/ متوفی 973 ق)
::
تا دشت بزرگ عاشقی جاده نداشت
یک قرمز بی تکلف ساده نداشت
باید بروم به آبگیر خودمان
دریای شما ماهی دلداده نداشت
(امیر دادویی)
قربان صداقت و صفای خودمان
ماییم و دل پاک و خدای خودمان
در شهر شما نمیتوان عاشق شد
باید برویم روستای خودمان
(جلیل صفربیگی)
::
دندان خبیث گرگ را میشکنیم
جادوی شب سترگ را میشکنیم
این بار اگر مدد کند ابراهیم
تابوی بت بزرگ را میشکنیم
(داوود ملک زاده)
با عشق طلسم گرگ را میشکنیم
شب ـ این قفس بزرگ ـ را میشکنیم
هرچند تبر به دوشمان نیست، ولی
یک روز بت بزرگ را میشکنیم
(جلیل صفربیگی)
::
تیپا به تریپ و ژست باید بزنی
برنامه روز Next باید بزنی
وبلاگ و موبایل و زندگی تعطیل است
بچه! تو هنوز تست باید بزنی!
(داوود ملک زاده)
از دست زمانه تیر باید بخوری
دائم غم ناگزیر باید بخوری
صد مرتبه گفتم عاشقی کار تو نیست
بچه! تو هنوز شیر باید بخوری!
(جلیل صفربیگی)
::
یک روز تو آمدی نشاطم دادی
هی فرصت گفت و ارتباطم دادی
یک روز که من شلوغ کردم در عشق
تو نمره رد به انظباطم دادی
(داوود ملک زاده)
در مدرسه از نشاطمان کم کردند
از فرصت ارتباطمان کم کردند
هر وقت بههم عشق تعارف کردیم
از نمره انظباطمان کم کردند
(سید مهدی نقبایی)
::
این دل که فقط غروب را یاد گرفت
هر غصه که آسمان به او داد، گرفت
انگار که در خمیرهاش نفرین بود
آن خاک که شکل آدمیزاد گرفت
(علیرضا دهرویه)
این دل که ز دست هرچه بیداد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
خاموشی و یک جهان سخن گفتن را
از عکس مزار شهدا یاد گرفت
(سید حسن حسینی)
::
خمپاره، غروب، آسمان روزی که
خون ریخته از رگ جهان روزی که
این را همه فرشتهها میدانند
قرمز شده رنگ سال از آن روزی که...
(پیام جهانگیری)
رازی که خطر کنندگان میدانند
در بازی خون برندگان میدانند
با بال شکسته پر کشیدن هنر است
این را همه پرندگان میدانند
(مصطفا علیپور)
::
از آینهها گم است تنهایی من
بازیچه مردم است تنهایی من
صد بار شکست و دم نیاورد، هنوز
این صحنه چندم است تنهایی من
(علی اکرم خانهای)
در شهر شما گم است تنهایی من
بازیچه مردم است تنهایی من
من خود او را نمیشناسم، شاید
اشک است تبسم است تنهایی من
(هادی سعیدی کیاسری)