یک نفر

18 تیر 1391 | 273 | 0

این مطلب در تاریخ یکشنبه, 18 تیر,1391 در وبلاگ علی داوودی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

"مدتی این مثنوی تاخیر شد" و شد این غزل


یک نفر افتاده مثل سنگ در جان و تنم

این غریبه آشنایم نیست، می­گوید منم

چشم می­مالم کجا از خویش دور افتاده­ام

باز می­پرسم کجا، دنبال دل دل کردنم

من اگر گمگشته کنعانی خود نیستم

بوی یوسف پس چرا می­آید از پیراهنم

من نه در مصرم، نه در کنعان، نه در این و نه آن

تا بیابم خویش را، هر روز چاهی می­کنم

آه معلومم نشد آیینه دار کیستم

محو در خویشم بفرما، بشکنم یا نشکنم

سوی چشمان تو، تردید مرا روشن نکرد

در نگاهت میل رفتن بود و حکم ماندنم

بارها خود را شکستم تا بتم را نشکنم

آن تبر باقی است، آری همچنان بر گردنم

غرق در تنهایی خویشم، چونان تنگی صبور

سخت بی تابم ببین، لبریز دریا دامنم

روز و شب را سوختم، خاکسترم را باد برد

کی گلستان می­شود، آتش به جان روشنم



امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.