می گویند هرچیز شکستنی
یک روز باید بشکند
دلم را
برای همین روز نگاه داشته بودم...
سلام به همه ی دوستانم که در این مدت با پیام هاشون شرمنده م کردند.
از اینکه در پاسخ به کامنتها کمی تاخیر داشتم از همه عذرخواهی می کنم و به مرورلطف همه دوستان را پاسخ خواهم گفت.
عاشورایتان راتسلیت می گویم
چند کار عاشورایی از من در خبرگزاری فارس
اگر می خوانیدم اینجا کلیک کنید
چند شعر از من در روزنامه جام جم
اگر می خوانیدم اینجا کلیک کنید
دوکارعاشورایی دیگرم رادرخبرگزاری فارس
می توانید اینجا بخوانید
و پيمبر نظاره خواهد كرد / بر كف خاك جسم بي سر را
گفت و شنودی دوستانه درنشریه ادبی حس نو
گفتگو
گفتگو
واین هفته دیداری دوباره داشتم با دوستانم در:
جشنواره شبهای شهریور
جشنواره «رهآورد سرزمين نور»
****************************
و شعر که هنوز وفادار است به من:
انگار تورا همیشه تک می بینند
در آینه های بی ترک می بینند
از بس که تمام روز در فکر تواند
شب ها همه خواب مشترک می بینند
***
دلم را با گل احساس وا کن
عطش را از گلوی یاس واکن
گره افتاده در کارم خدایا
به دست حضرت عباس(ع) وا کن
.............................................
کوه اگر روی زمین هم که بیفتد کوه است...
میدان رزم ، واقعه ، هفتادو دو سوار
شمشیرهای گمشده در سایه غبار
تصویر داغ خیمه ی در حال انتظار
تفسیر واقعیت تاریخ ماندگار
اینجا کجاست ؟ مرز زمین تا خود بهشت
باید قلم به دست گرفت و تو را نوشت
باید نوشت از سر سبز و زبان سرخ
از آفتاب سوخته از آسمان سرخ
باران تیغ سمت گلوی اذان سرخ
شرح گدازه در دل آتشفشان سرخ
این شعر تشنه می شود امشب فرات را
گم کرده است خواجه و شاخه نبات را
ظهر«است ساقیا قدحی پرشراب کن»
دنیای پوچ وسوسه ها را جواب کن
از تشنگی بسوز ، نگاهی به آب کن
در انتظار توست بهشتت شتاب کن
این انتظار جان تو را که به لب رساند
یکباره ظهر داغ زمین را به شب کشاند
این تک ستاره کیست که دنیا خراب اوست
خورشید و آسمان و زمین در رکاب اوست
شهری دچار گیسوی پرپیچ و تاب اوست
انگار که حساب همه با حساب اوست
جز او نداشت هیچ کس این افتخار را
سر داد تا تمام کند انتظار را
...
از راه آمده ست که محشر بپا کند
با دست های معجزه اش کیمیا کند
کل زمین سوخته را کربلا کند
از کوفه رازهای بدی برملا کند
از راه می رسد کسی از جنس آفتاب
با شعرهای سرخ تو ، با مشک های آب
شمشیر می کشد به تمام یزیدها
ناآشناست با همه ی ناامیدها
می لرزد از حماسه ی او جان بیدها
گم می شوند در سفرش سررسیدها
چیزی نمانده است به آن جمعه ی عزیز
یک جرعه آب تازه در این استکان بریز
***********************************
آن سر که به روی نیزه ها می بردند انگار که از همیشه بالاتر بود...
با «او» شروع می شود این قصه ، با «او» که یک ضمیر مذکر بود
با او که شعر آخر دفتر ، نه... با او که حرف اول دفتر بود
افسانه ؟نه ، نه ، خواب نه ، رؤیا نه ، یک قصه یک حقیقت بی تکرار
آخر چگونه وصف کند شعرم او را که خود حماسه ی دیگر بود
میدان حریف می طلبید و او با سر به پیشواز خطر می رفت
-پرواز- این علامت ممنوعه تقدیر بال سرخ کبوتر بود
طوفان نوح بود و جهان می رفت تا عرشه را به دست تو بسپارد
هرجای خاک کرببلا انگار تصویری از وقایع محشر بود
موسی عصای معجزه برمی داشت ، مولا به ذوالفقار جلا می داد
رگ های داغ گردن اسماعیل زیر فشار سردی خنجر بود
شمشیر تیز تشنگی ات آن روز در سینه ی فرات فرو می رفت
می سوخت شعله شعله گلویت ، آه...چشمان آسمان و زمین تر بود
○
هفتادو دو کبوتر خونین بال ، هفتاد ودو ستاره ی نورانی
شب بود ، نه...اواسط روز اما ، خورشید روز واقعه بی سر بود
***********************************************************
و دلتنگی این روزهایم که گاهی ترانه می نویسم و خط می زنم ومی نویسم و ...
آخرین برگ تو رو کن حالا که بازی و بردی
من و به کدوم خیابون به کدوم جاده سپردی
یه قمار نابرابر یه مسیر بی هدف شد
پای این دیوونه بازی عمر من بود که تلف شد
گریه های هرشب من دیگه از دلواپسی نیست
هرچی می بینم دروغه پشت این آینه کسی نیست
من خودم آتیشم چی و می سوزونی
تک تک اشکامو تو به من مدیونی
همه ی درا رو بستی اما باز فکر عبورم
به کسی تکیه نمی دم کم نمیشه از غرورم
دنبال اونی می گردم که بشه دوای دردم
قسمم نده دوباره من به تو برنمی گردم
اگه می تونی بیا و زندگی مو زیر و رو کن
بازی و ادامه می دم آخرین برگ تو رو کن
من خودم آتیشم چی و می سوزونی
تک تک اشکامو تو به من مدیونی