استادم حیدر آقا طالب پور رفت و من آنقدر عزادارم که ... آه!...

مردن اگر ناحق اگر حق است باور نمی کردم به این زودی...
ای آخرین فانوس دریایی! تو ناخدا خورشید من بودی!
باور نمی کردم تو را روزی... باور نمی کردم تو را یک شب...
یعنی دعاها بی اثر بودند؟! بیهوده بود امید بهبودی؟!
یعنی تو دیگر نیستی؟! یعنی، این شهر دیگر خالی است از تو؟!
یعنی از این پس برنمی خیزد از کنده در این سرزمین دودی؟!
پس شعرهایت را که خواهد خواند؟... پس حرفهایت را که خواهد زد؟...
پس آن غزلهای سلیمانی؟... پس لهجه ات، آن لحن داوودی؟...
حال من و این شهر کوچک را جز اصفهانیها نمی فهمند
خشکیده دریایی در این وادی آنطور که در اصفهان رودی
مثل پل خواجو که بر گور زاینده رودش گریه ها کرده ست
می بارم و اشکم نخواهد کرد این خاک ناخن خشک را سودی
باشد، برو!... ای کاش که آن سو زیباتر از این سوی پل باشد!
این سو که مثل صخره ها یک عمر از سایش امواج فرسودی
باشد، برو!... هرچند من هرگز این روز را باور نمی کردم
روزی که خاموشی و می سوزد روی مزارت مجمر عودی
چشمان پر مهر تو خاموش اند بیچاره من! بیچاره قایقها!
بیچاره آنها که در این دریا تو ناخدا خورشیدشان بودی!...