سلامبعضی وقتها اگه بخوای حرف بزنی ،مقدمه از متن بیشتر میشه!
ایندفعه رو بیخیال مقدمه..
چشمهایم را گرفت از پشت ،دنیا بسته شد
خنده هایش روبرویم بود اما بسته شد..
هردوسوی این مسیر از گریه لبریزند آه
زندگی با یک دریچه باز ،حالا بسته شد
خانه پُر بود از تماشا ،خانه پُر بود از نفس
آنقَدر دیر آمدی ای دوست درها بسته شد
مشتری ها یک به یک از کافه بیرون می روند
کافه چی با داد می گوید که: «تریا بسته شد»
حال این نقاش آشفته پس از تو دیدنی ست
مثل تصویری که یک آن روی دریا بسته شد
تو . قدم . بیرون . مرا . انگار . گریه . میزنی
نامه ای پاره که با یک خط زیبا بسته شد
جای امنی نیست سقفی را که باهم ساختیم
خانه ای که با دوتا چوب و مقوا بسته شد
*
روبرویم می نشینی و من عادت می کنم
مثل یک شاخه که انگاری به گل وابسته شد
حسن پاکزاد