پایان قصه را...

31 فروردین 1389 | 282 | 0

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, 31 فروردین,1389 در وبلاگ امید مهدی نژاد ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

 

 

شمشیر لب غلاف را بوسید، مردان از کارزار برگشتند

بیرق آرام از نفس افتاد، گردان طلایه‌دار برگشتند

از بیشه صدای پای ببر آمد، فی‌الفور قراولان کمر بستند

ششلولی عطسه کرد: صبر آمد، از جاده الفرار برگشتند!

از هفت سوار آزمون‌دیده اسبی بر جای ماند و دستاری

از هنگ پیاده هم خبر دارم، دستار به سر، سوار برگشتند

یک‌دسته به شیوه ساده‌تر بودند، از قلب سپاه راه کج کردند

یک‌دسته که عاقبت‌نگر بودند، پاورچین از کنار برگشتند

اسبان اصیل را که زین کردند، رفتن را بی‌نشان کمین کردند

تا گردش روزگار را دیدند، با گردش روزگار برگشتند

*

توفان بالا گرفت آهسته، کشتی بی‌ناخدا به راه افتاد

از جوشِ وحوش عرشه سنگین شد، مردان خدا به غار برگشتند

ما ساده پیاده‌های فرزینیم، حکم است که برکنار بنشینیم

خردیم، ولی درست می‌بینیم: گردان از کارزار برگشتند

تلخ‌اند این روزها حکایت‌ها، راوی! پایان قصه را بنویس

بنویس پیاده‌ها رکب خوردند، رندان سوارکار برگشتند

 

 

 

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.