« بسم ا... تعالي »
سلام
بروز كردن اينجا برايم سخت است ! « خيلي سخت »
!يك ماه تمام با خودم كلنجار مي روم كه چه بايد بگويم
اما بعد از اين همه مدت نبودن ، اين كه برگردم ويك متن بلند
بالا از حرف هاي مربوط و
نامربوط كه مطمئناٌ هيچ چيز راعوض نخواهد كرد ، روي صفحه
رديف كنم هم ، در توان
من نيست!
ولي مي خواهم دست همه ي آشناهاي امروز و غريبه هاي ديروز،دورهاي نزديك و نزديك
هاي دور ، دوست
هاي بزرگ و دشمن هاي كوچك را ببوسم و از
اين كه تمام اين مدت
كنارم بودند و فراموشم نكردند ، قدرداني كنم ( كه نمي توانم!
)
ومثل گذشته،تنها به شعر فكر كنم. شعركه بزرگترين قرباني سكـوت طولاني ام
بود.
بس
كه زندگي نكرديم / وحشت از مردن نداريم
ساعتو جلو كشيدن / وقت غم خوردن نداريم !
روزبه بماني

روح را از تـن خـامــوش بيـاور بيـرون
شيـر را از تلـه ي مـوش بيـاور بيــرون
زندگـي شعبـده بـازي ست، بيا و يك آن_
صحنه را مثـل من ازهـوش بيـاوربيـرون
خيره مانده ست به تـو چشـم تماشاچـي ها
«يـاد»ازجيبِ « فرامـوش»
بياوربيـرون
دست در جعبــه ي خــالي تـرِ تنهايــي كن
قدر هر لحظـه اش آغــوش
بيـاور بيـرون
حرف نه! شايعه نه!خسته ام ازپچ پچه ها
پرده را پس بـزن و«گـوش» بياوربيرون
آه! اين قصه ي تكراري ومضحك كافيست
فكر ازاين صحنه ي
مغشوش بيـاوربيرون
از كلاهــي كـه سرِ مـاست ، تمــــام مــدت
چشم بندي كن و«خرگوش» بيـاوربيرون!