اینروزها خوبم
به قدری که دیگر شعر نمی گویم...

سه غزل پیوسته
به خودم
که در تو شکسته اندش
به تو
به نیمه ی سوخته ام
غزل اول:
لبخندهای ساده ات هر بار می میرند
یک دسته قو در آسمان انگار می میرند
در من هزاران حرف ناگفته است دور ازتو
اما به محض لحظه دیدار می میرند
مرگ اشتراک بین آدمهاست با یک فرق
افراد عاشق پیشه چندین بار می میرند
آنها که سقف آرزویی مرتفع دارند
پشت بلندی های آن دیوار می میرند
**
در مردم دنیای من هنجاریعنی عشق
نفرین به آنهایی که نا هنجارمی میرند
غزل دوم:
شانه خالی کردن دنیای ما ازبارهاست
مرگ شکل دیگری از خواب ناهنجارهاست
شهرها بی عشق مثل گورهای جمعی اند
خانه ها تابوتهای سردی ازدیوارهاست
صحبت از اصحاب کهف و خواب چندین ساله نیست
نقل خواب دیگری در عالم بیدارهاست
فرق انسان نخستین و کنونی چیست جز
اینکه تنها«خانه ها»اکنون به جای «غارهاست»!
حاصل هر لحظه نفرت کِشتن و برداشتن
حسرت فرسودن یک عمر در انبارهاست
*
ما تمام عمر پای زندگیمان سوختیم
له شدن هم سرنوشت تلخ ته سیگارهاست...
غزل سوم:
زیر سیگاری پر از سیگارهای نیمه است
زندگی مجموعه ای از کارهای نیمه است
می نشینی باز یک چایی...،ولی نه! می روی
ذهن این خانه پر از دیدارهای نیمه است
با تو هر قصری که در شهر خیالم ساختم
خانه ای پوشیده از دیوارهای نیمه است
سالهای سال حسرت کِشتن و برداشتن
حاصلش چیزی بجز انبارهای نیمه است؟
پی نخواهی برد حتی بعد من ، بر من ، دلم ـ
خط برجامانده ای از غارهای نیمه است
*
سالها رفته است
انسان رفته
تو رفتی
و من
مثل جا سیگاری از سیگارها
«خالی شدم »*
* تغییر ردیف در بیت آخر آگاهانه بوده هر چند نادرست در معیارهای غزل