به نام خدا
عریانی بازوی پاییز است آغوشم
شب را به یاد مرگ صدها برگ می پوشم
گاهی صدایم را به یمن شعر می بلعم
گاهی سکوتم را به پاس عشق می نوشم
از اینکه با پای خیابان می روم تا اوج
بگذار صدها پله بگذارند،بر دوشم
یک پلک از چشمت برای خلوتم کافیست
تافکرهای مرده برخیزند از هوشم
مردم نمی گویند اما من حواسم هست
با زخمهایم چون پلنگی خسته می جوشم
از دور می آیی ّ و معلوم است سوزانی
از دور می بینی ّو روشن نیست،خاموشم
یا علی!