هو

20 دی 1390 | 235 | 0

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, 20 دی,1390 در وبلاگ یوسفعلی میرشکاک ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.


شب است و پنجره ای دارم که روبروی تهی باز است
شکسته حنجره ای دارم که قاب خالی آواز است

در این قفس نفسی دارم پرنده وار تپیدن ها

که رفت و آمد سنگینش شکسته بالی پرواز است

دلا اگرچه گرفتاری، به خون روشن خود خو کن

به گوش سینه چه می خوانی؟ زبان آینه غماز است

زبان به شکوه گشودن را که بست گوش شنیدن ها

به روی عرض نیاز ما، همین گشوده در ناز است

به وهم رفتن شب خون شد گلوی خواندن چاووشان

جنون شد آنهمه خون، غافل، که فتنه را سر ِ آغاز است
 
زبان آینه روشن بود اگر دلش نه از آهن بود
چرا خبر نشدیم ایدل سیاهی آینه پرداز است

در این حصار سیاه آیین به آفتاب نیازی نیست

که بال کرکس خاموشی در اوج ممکن پرواز است

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.