گل حسرت

31 تیر 1396 | 341 | 0

این مطلب در تاریخ شنبه, 31 تیر,1396 در وبلاگ محمدرضا ترکی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

در آسمان شب‌زده ماهی نمانده بود
دیگر امید هیچ پگاهی نمانده بود

 دیر آمدیّ و در تن این صید بسته‌پا
حتّی توان ناله و آهی نمانده بود 

می‌خواستم که محو تماشا شوم، ولی
در من، دریغ، ذوق نگاهی نمانده بود 

از کاروان رفتۀ این عمر پرشتاب
خاکستری به دامن راهی نمانده بود 

وقتی تو آمدی که در این جان پرگناه
شوق ثواب و ذوق گناهی نمانده بود

بر شاخ خشک چون گل حسرت برآمدی
وقتی به دست باغ گیاهی نمانده بود

پشت و پناه این دل بی‌آشیان شدی
وقتی که هیچ پشت و پناهی نمانده بود

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.