زلفش رها بر شانه ی لرزان باد است
بر نیزه ی تنهایی خود تکیه داده است
هرچند پیچیده است در عالم شکوهش
معراج او برروی خاک آنقدر ساده است
آنقدر آزاد است از هر قید و بندی...
حتی به کهنه پیرهن هم تن نداده است
یک روز روی شانه ی پیغمبر ... اکنون
بالای نیزه باز در اوج ایستاده است
دارد همین که سایه اش را از سر نی
باور کن این هم از سر عالم زیاد است!