بعد از مدتها آمدم وبلاگم را دوباره خواندم یکسری کامنت هارا حذف کردم یک سری پست موقت را بازگرداندم ومتن ها را خواندم چه چیزها که برایم زنده نشد چه دردها که لمس کردم و به این فکر کردم که تمام آن زمان ها که با شور و نشاط داشتم وبلاگ مینوشتم وبه پهنای صورت میخندیدم و هی چاق و لاغر می شدم و هیچ کس نمیفهمید چقدر افسرده ام چه میکشیدم، داشتم فکر میکردم اگر امروز مثل خواهر بزرگتر 26 ساله ای میتوانستم بالا سر خود 20_21 ساله آن زمانم بایستم، دست خودم را میگرفتم و از آن روزها میزدم بیرون ولی حیف که نه خواهر بزرگتری بود نه هیچ کسی. آن وقت ها زیاد بچه بودم. آن روزها که هرکسی از راه میرسید غمی بر غمم میریخت و راهش را ادامه میداد. آخ زندگی با همه پوچی از تو لبریزم.
کاش میشد گفت کاش میشد با صدای بلند فریاد زد...حیف... اینجا هرچند خواننده ای ندارد جایی برای داستان سرایی هم نیست.
یکجایی هم شش سال پیش آرزو کرده بودم کاش خانه ام تهران بود و میتوانستم هرروز کتاب بخرم... به این آرزو رسیدم و خیلی چیزها که آرزو بودنش هم فکرمیکردم برایم زیاد ست :)
نهایتا داشتم فکر میکردم در کمال مهربانی همیشگی خیلی هارا هم نمیبخشم هرچند بر بار غم شعرهایم افزوده باشند. :)
خیلی ها هم مرا نمیبخشند اشکال ندارد من جهنم را دوست تر دارم... حداقل چای را به عسل های روان ترجیح میدهم😀