پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم از این پهلو به آن پهلو بگرداند
(حکیم شفائی اصفهانی)
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
(وصال شیرازی)
سلام. حوصله ی به روز شدن ندارم اما آدم باید مردنش با بودنش یه فرقی بکنه. نه؟!
با یه خبر بد و یه غزل اومدم.
خبر بد اینکه مجموعه اشعار من تا چند ماه دیگه چاپ میشه و اگه اتفاق خاصی نیفته به نمایشگاه کتاب میرسه.
اما غزل:
میخواستم یکی از عاشقانه هام بذارم اما دیدم سر عشق این روزا به حد کافی گرم هست!!
به او که کمتر از من نفس می کشد...
هشت ساله ست اين شراب كه ريخت از گلوي تو در پياله ي من
سرفه ي بيست و چند ساله ي تو عقده ي بيست و چند ساله ي من
چشم تو باز...خواب يعني اين، سرفه ي بي حساب يعني اين
عرق تو...گلاب يعني اين، رنگ و بويت كجاست لاله ي من؟
آه با اين همه نفس تنگي با كه داري هنوز مي جنگي؟
حرفهاي نگفته ات سنگي وسط كاغذ مچاله ي من
□
بار هفتاد من رسيد به تو، مرزهاي وطن رسيد به تو
بوي تند چمن رسيد به تو، ماسكها جا زدند و ناله ي من
پشت هر سرفه ات رسيد از راه، سالها بعد... آزمايشگاه
شيميايي شدي و من جراح، تو شدي فصلي از مقاله ي من
پدرم رختخواب آماده ست، معني حرفهاي من ساده ست
وطني سوخته كه افتاده ست پشت اسم تو و قباله ي من !