خوب که نگاه میکنم هنوز برایم عید نیامده، فصل زمستانی ست که کش آمده و گرم تر شده، من که با چمدانی پر از لباسهای بنفش و زرد و سبز رفتم با چمدان لباسهای رنگی دست نخورده و چندقلم لباس مشکی بازگشتم. من حتی نرسیدم درست عزاداری کنم آنقدر همیشه دورم که تا بیایم برسم عزیزم تشییع شده و سهم من رسیدن به قسمت زدن روبان مشکی به دیس های حلواست. فلذا نه روزهای آخر آقاجان را دیدهام نه آنروز دوم عید که کوچک و بزرگ و دور و نزدیک کنارش بودند کنارش بودم و آقاجان در ذهنم همانقدر قوی و زنده است که روزگاری بود. باید حقیقت را قبول کنم حقیقت نداشتن آقاجان از دست دادن خانه بچگیها از دادن خیلی چیزهایی را که روزی دلبستهشان بودم خدا، دست سرنوشت یا هرچه که هست شبیه این بزرگترهایی شده که عیدیهایت را میگیرند و جایش یک شکلات پیزوری میگذارند توی جیبت که دلت خوش باشد. بدتر اینکه فکر میکند من نمیفهمم چه چیزهای ارزشمندی را دارد میگیرد. چیزهایی که هیچ وقت آنقدری ندارم که دوباره برای خودم بخرمشان.