گاهی اوقات فکر میکنم من بیخودی تلاش میکنم من بیاستعداد ترین انسان دنیا در زمینه تحصیلم. خدا مرا خانوم باجی آفریده از آن خانوم باجیها که گلدوزی بلدند، خیاطی میکنند، وقتی بخواهند غذا بپزند ادویههای سنتی میریزند و چایشان بوی بهارنارنج میدهد. از آنها که شبهای زمستان کنار سماور مینشینند پر روسری را باز میکنند و آجیلهارا بین بچهها تقسیم میکنند و برایشان بداهه شعر میخوانند. من ته تهش بخواهم داوطلبانه کاری انجام بدهم یا شاعری باشم با دفتری پر از شمع و گل و پروانه. ایدههای من اغلب یا سقط میشوند یا مرده به دنیا میآیند و تویی که مردی چه میدانی سقط شدن با مرده دنیا آمدن چه فرقی دارد؟
باید میفهمیدم باید همان ابتدای هفده سالگی وقتی آینه ابروهای بهم پیوسته را نشانم میداد وقتی طره جلوی موهایم مدل زنان قاجاری خود به خود پیچ میخورد وقتی اندامم برای مادری مناسبتر بود تا دویدن در خيابانها، وقتی ظلم میدیدم و سکوت میکردم، وقتی صدایم را میخوردم، وقتی آشپزیام مادرزادی خوب بود وقتی بلد نبودم حقم را بگیرم، وقتی برای هیچکس مهم نبود درس بخوانم یانه، وقتی از دانشگاه با سرعت میرسیدم که ظرف بشورم که جمع کنم که پهن کنم که خاک بگیرم که مرتب کنم، وقتی هیچکدام اینها وظیفهام نبود، وقتی یار غار تمام زائوهای فامیل بودم وقتی کودکان مرا با مادرشان اشتباه میگرفتند باید میفهمیدم. و دست میکشیدم از تلاشها و دویدنها و حقوق خواندنها و پایاننامهٔ بیخود نوشتها و دنبال کارگشتنها و یادگرفتنها و جنگیدن ها و خود را به دیگرانی که اصلا مهم نبودند ثابت کردنها. ولی نفهمیدم و جنگیدم و ایستادم و رفتم و پخته شدم و سوختم و قد کشیدم و کوتاه شدم و خسته شدم و نشستم تا از اینجا جایی که حس میکنم یکی دو پله بالاتر از آن چیزیست که خدا در دفتر کهنش برایم مقدر کرده بود به دنیا نگاه کنم تا دهن کجی کنم به آفرینش به زن با ابروهای جدا از هم در آینه و فکر کنم به کودکی که خانوم باجیاش بیشتر ساجیست تا باجی و اهل باج.