من معمولا در جمع گریه نمیکنم مگر زمانی که عزایی باشد. همیشه میترسم ازاینکه در جمع گریهام بگیرد به دکتر گفتم.... و بعد گریهام گرفت و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. خیلی عادی گفت چه ایرادی داره؟ و رفت توی ذهنم تا امروز که فکر کردم حقیقتا چه ایرادی داره و همینطور که لباسهایم را برای رفتن به جلسه میپوشیدم شروع کردم به زار زدن رفتم تا پایین و گریه هایم ریخت سوار اسنپ شدم و گریه کردم رسیدم و جلوی در گریه کردم داخل جلسه نشستم و گریه کردم، ده تا دستمال توی دستم تبدیل به هیچ شد و همینطور که مددکار خانه علم صحبت میکرد گریه میکردم و یکجور که بقیه فکر کنند حساسبت فصلی دارم فین فین میکردم که ضایع هم نباشد. مددکارمان مرا میدید که گریه میکنم من هم اورا میدیدم و اشکم میافتاد پایین از غم و غصه بچهها میگفت و من انگار که توی چاه باشم صدایش را نمیشنیدم با خودم چندبار گفتم بروم توی یکی از کلاس ها تا میشود زار بزنم بعد اگر بپرسند چی شده چه بگویم متاسفانه هیچ دلیل قانع کننده ای برای این همه گریه پیدا نمیشد انگار شیر آب بسته باشی به چشمم هی میگفت به هیچی فکر نکن مسئله این بود که فکری هم نداشتم همینجور الکی گریه میکردم و قطع هم نمیشد. انگار که ترسیده باشم از سقوط از هزار چیز که نمیدانستم چیست. بعد پاشدم توی استکانم آب ریختم با قرص خوردم صندلی روبه روی جمع نشستم به بچه ها نزدیکتر شدم یاد حرف دکتر افتادم چه اشکالی داره
و خندهام گرفت.
حالا آمده ام خانه دوباره شیر گریه سرزیر کرده ولی همین نوشتن همین بودن همین خواندن قانون چک و اشک هایی که حوالیاش را خیس کرده باعث شد بیایم و بنویسم...